روایت اولین دیدار با ادواردو آنیلی/ ادواردو چگونه شیعه شد؟/ ماجرای تولید مستند شهید آنیلی
پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی - علیرضا رضایی و هادی اسفندیاری؛ شهادت ادواردو آنیلی فرزند خانواده معروف آنیلی در 15 نوامبر سال 2000 در ایتالیا که آن را خودکشی جلوه دادند به صدر اخبار جهان رسید. درباره او تاکنون صحبتهای خبرساز بسیاری مطرح شده است. محمدحسن قدیریابیانه یکی از معدود افرادی است که به خاطر مسئولیتش به عنوان رایزن مطبوعاتی سفارت ایران در ایتالیا، در رابطه با آنیلی خاطرات و تحلیلهای جالبی دارد.
آنچه در ادامه میخوانید مشروح گفتگوی تفصیلی با قدیری ابیانه
پیرامون فضای سیاسی اجتماعی ایتالیا در دوران مبارزات نهضت اسلامی و شخصیت ادواردو
آنیلی است.
بسماللهالرحمنالرحیم. برای ورود به بحث لطفا بفرمائید به نظر شما تمایز جنبش دانشجویی در ایران قبل از قیام امام خمینی(ره) و بعد از آن در چه چیزهایی بود؟
قدیریابیانه: در گذشته دور که اسلام انقلابی معرفی نمیشد، تصوری سنتی از اسلام حکمفرما بود. اسلام محافظهکار؛
اسلامی که تن به سازش با حکومت میدهد؛ کلاً مبارزات مردم مسلمان بر اساس اسلام
نبود. این را ما در کشورهای مسلمان دیگر هم میبینیم. حتی اگر مسلمان بودند فکر میکردند اگر بخواهند مبارزه کنند علم مبارزه، علم مارکسیست است. لذا در کشورهایی که میخواستند
با ظلم و استبداد و استکبار مبارزه کنند احزاب کمونیست شکل میگرفتند یا اگر کسانی
هم خودشان را پایبند به اسلام نشان میدادند و اعتقاداتی داشتند بر این باور بودند
که دین یک چیز شخصی است و مبارزه با ظلم یک مسئله اجتماعی است و علم مبارزه علم مارکسیست است. لذا در کشورهایی که میخواستند با ظلم و استبداد و استکبار مبارزه کنند احزاب کمونیست شکل میگرفتند یا اگر کسانی هم خودشان را پایبند به اسلام نشان میدادند و اعتقاداتی داشتند بر این باور بودند که دین یک چیز شخصی است و مبارزه با ظلم یک مسئله اجتماعی است که این به نوعی در ایران هم اثر داشت.
یکی از کسانی که در
جنبش دانشجویی روشنفکرانه اثر گذاشت و یک روشنفکر دینی در اثر سخنان او پدید آمد
دکتر شریعتی بود. شهید مطهری هم به نوبه خود در دانشگاه فعالیت میکرد و اثر داشت.
حرکتهای اسلامی که تا قبل از نهضت امام خمینی ظهور پیدا کردند
به یک نوعی التقاطی بودند.
یک نوع غربزدگی هم باز در این جنبشها شاهد بودیم که نمود
آن بازرگان بود و نمونه جدیدترش امثال خاتمیاند. اینها کسانی هستند که یک نوع
احساس خودکمبینی نسبت به غرب دارند و فکر میکنند که ما اگر بخواهیم اسلام را حفظ
کنیم باید با ارزشهای غربی تطابقش بدهیم و دائم به دنبال این هستند ارزشهای
اسلامی را طوری توجیه کنند که با معیارهای غربی همخوان باشد. خاتمی مدتها مسئول
دفتر اسلامی هامبورگ بود و آنجا برای اینکه جوانان را جذب کند تلاش میکرد که
اسلام را آنگونه تطبیق دهد که این مسئله به باورش هم تبدیل شد و جالب اینکه وقتی
که میخواستند خاتمی را آنجا بفرستند شهید مطهری میگوید که او ظرفیت این کار را
ندارد. این مسئله به آنجا رسید که آقای خاتمی گفت اگر بخواهیم بین دین و آزادی یکی
را انتخاب کنیم آزادی را انتخاب میکنیم. تحرکات دانشجویی هم تحت تاثیر این اندیشهها
قرار داشت.
با پیروزی انقلاب اسلامی جریان جهانی کلاً تغییر کرد. نه
فقط ایران، قبلاً در کشورهای اسلامی اگر میخواستند مبارزه کنند به نام مارکسیست
بود و به نام دین کاری نمیکردند. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی هرکس میخواست
مبارزه کند به نام اسلام این کار را میکرد و ما شاهد شکلگیری گروههای اسلامی
زیادی بودیم که سرسختانه این را در پیش گرفتند و یک جاهایی هم به یک پیروزیهایی
رسیدند و این پیروزیها هم ادامه دارند به نحوی که حتی اگر دشمن میخواست گروههایی
را ایجاد کند با مسلمانها مبارزه کند باید این مبارزههایش را در قالب اسلام
انجام میداد. یعنی اگر شما میبینید منافق و کسی که میخواهد نفاق به خرج بدهد و
نفوذ کند، خودش را به رنگی درمیآورد یعنی آن رنگ، رنگ قالب است و این خودش را به
آن رنگ درمیآورد و رنگ قالب در جهان رنگ اسلام است.
یادم میآید قبل از انقلاب خبرنگار معروف روزنامه لوموند مقالهای نوشته بود، دیداری هم با امام داشت و مصاحبه هم کرده و گفته بود که من نمیدانم که آیا آقای خمینی پیروز میشود یا نه، ولی میدانم اسلام پیروز میشود و این قبل از انقلاب بود. اگر کسی هم میخواهد در ایران حکومت کند باید قالبش اسلامی باشد چون اسلام پیروز شده است. یعنی یک عده تحت عنوان مبارزه علیه ظلم گرایشهایی داشتند ولی با وقوع انقلاب اسلامی این مبارزات روز به روز اسلامیتر شد.
شما در سن بیست سالگی یکی از همین تشکلهای اسلامی، یعنی انجمن
اسلامی ایتالیا را راهاندازی کردید. چه شد که به فکر تشکیل انجمن افتادید؟
قدیریابیانه: خواهرم در دانشگاه تهران معماری میخواند. کارهایی را که در منزل میآورد من میدیدم
و از رشته معماری خوشم آمد. در کنکور شرکت کردم ولیکن معماری قبول نشدم. آن زمان
ظرفیت دانشگاهها محدود بود. از آنجا که من به معماری علاقهمند بودم تصمیم گرفتم
این رشته را در خارج از کشور بخوانم. ایتالیا نسبت به کشورهای دیگر کمهزینهتر
بود یعنی یک خانواده معمولی هم میتوانست هزینه آنجا را تأمین نماید. قبل از تحصیل
در آنجا باید یک امتحان زبان میدادیم، من در امتحان زبان قبول شدم و برای تحصیل
عازم فلورانس ایتالیا شدم. دانشگاه آنجا کنکور نداشت فقط همان امتحان زبان شرط
ورود به آنجا بود.
*** جذب
دانشجویان توسط تشکلهای چپ خارج از کشور ***
دانشگاه
پر از تشکلهای دانشجویی ایرانی چپ بود. فلورانس که بیشترین دانشجو را داشت هیچ
تشکل دانشجویی اسلامی نداشت. تشکلهای دانشجویی به دنبال جذب دانشجویان جدیدالورود
بودند. حالا این جوانی که تازه دیپلم گرفته و در غربت آمده، نمیداند کجا باید
برود ثبتنام کند؟ اعضای این گروهها برای اینکه نیرو جذب کنند وروردیهای جدید را
به خانه خودشان میبردند و حدود 2 تا 3 ماه نگهداری میکردند تا جذب تشکیلاتشان
بشوند. بین تشکلهای آنجا بر سر جذب نیرو رقابت شدیدی بود. لذا اکثر کسانی که میآمدند
جذب آنها میشدند به خصوص که جنبه مبارزه با رژیم پهلوی را هم داشتند.
من
در آنجا بودم و تماشا میکردم. خوشبختانه جذب هیچ کدام از گروهها نشدم. تا اینکه
سال 53 به ایران آمدم. خواهر من عضو انجمن اسلامی معماری دانشگاه تهران بود و در
جلسات مبارزین انقلابی شرکت میکرد. من هم چند باری به مسجد جاوید رفتم و چند باری
هم به اتفاق خواهرم در اردوهای مبارزین شرکت کردم و در حاشیه این اردوها با
نیروهای انقلابی آشنا شدم. تصمیم گرفتم وقتی به ایتالیا برگشتم در دانشگاه انجمن
اسلامی تأسیس کنم. در آن زمان 20 ساله بودم. در تهران با یکی از بچههای انجمن اسلامی
دانشگاه هامبورگ آلمان آشنا شدم. وقتی رسیدم فلورانس برای تأسیس انجمن
دنبال فرد دوم و سوم میگشتم. به دلیل قوی بودن انجمنهای دانشجویی ضداسلامی در
ایتالیا اگر کسی اعتقاد به اسلام داشت عقاید خود را پنهان میکرد. خلاصه ما به
زحمت دو،سه نفری را گیر آوردیم.
*** مشکلات
تشکیل انجمن اسلامی در ایتالیا ***
چطور این افراد را پیدا میکردید؟
قدیریابیانه: مثلا یک نفر دیدم که هنگام خداحافظی به دوستانش گفت: یا علی! فهمیدم معتقد است. سعی کردم به او نزدیک شوم تا با کمکش بتوانم انجمن تأسیس کنم. فردی به اسم نجمالدین دانشجوی پزشکی بود. یک روز دیدم چپها پشت سرش دارند حرف میزنند و میگویند او خیلی مذهبی و دگم است. فهمیدم که این فرد به درد تأسیس انجمن میخورد. بعدها فهمیدم نجمالدین در تورینو یکی از شهرهای نزدیک فلورانس درس میخوانده آنجا مقابلش به پیامبر توهین میکردند. نجمالدین تحملش سرآمده، آنجا را رها کرده و به فلورانس آمده بود. اینطور به سختی دو سه نفر شدیم و کمی بعد پنج نفر شدیم. فعالیت انجمن هنوز محرمانه بود. من به دلیل سنّ پایین، خودم را در حدی نمیدیدم که بتوانم با تشکلهای دیگر بحث کنم. مضاف بر اینکه آنها تعدادشان خیلی زیاد بود. دولت و سفارت علیه ما بود، جو ایتالیا هم با ما خوب نبود، تشکلات دانشجویی ایرانی هم ضداسلام بود و هیچ جایی برای کمک کردن به ما نبود.
*** فعالیت
مخفی انجمن اسلامی دانشجویان در ایتالیا
***
با این شرایط، فعالیت انجمن را چگونه پیش بردید؟
قدیریابیانه: خرجی
که خانواده برای من میفرستادند در حد یک زندگی بسیار ساده و معمولی بود و جای پساندازی
نبود. در مدت هفت سالی که دانشجو بودم شاید من دو بار هم سوار تاکسی نشده بودم. لباس
را از حراجی و یا فروشگاههای دست دوم فروشی میخریدم و پول خریدن لباس قیمتی را
نداشتم.
نشریهای
به نام قدس که متعلق به اتحادیه انجمنهای اسلامی در اروپا بود را باید در آنجا پخش میکردیم.
در شهرهایی که انجمن اسلامی فعالیت علنی داشت این نشریه را میفروختند ولیکن ما به
دلیل فعالیت غیرعلنی نمیتوانستیم بفروشیم. به صورت مخفیانه در مکانهای عمومی
دانشگاه از قبیل رستوران و ... قرار میدادیم تا دیگران نشریه را مطالعه کنند، و
از طرفی هم باید پول نشریهها را به انجمن پرداخت میکردیم زیرا آنها هم بودجه
آنچنانی نداشتند. برای پخش نشریه باید از جیب خودمان هزینه میکردیم، ما هم پولی
نداشتیم. مجبور بودیم از خورد و خوراکمان بزنیم تا پول نشریه را تأمین کنیم.
***
کاپوچینوی ایتالیایی در راه مبارزه ***
بعنوان
مثال پول نشریه 100 لیر بود و از طرفی هم کاپوچینو 100 لیر بود. کاپوچینو ایتالیا
هم معروف بود؛ هر وقت میخواستم کاپوچینو بخورم به خودم نهیب میزدم و میگفتم با این پول میتوانی
یک نشریه بخری و شاید از این طریق یک نفر جذب و هدایت بشود. پولی که قرار بود با
آن کاپوچینو بخورم را برمیداشتم روی پولهای انجمن میگذاشتم.
حتی یادم میآید یکبار کاپوچینو خوردم و دچار عذاب وجدان شدم، خودم را جریمه کردم،
که در ایران مردم دارند مبارزه میکنند تو داری اینجا کاپوچینو میخوری؟ حدود 50 دلار خودم را جریمه کردم. 50 دلار خرج یک ماهم بود. معادل 500 یوروی امروز.
تصمیم گرفتیم فعالیتهای انجمن را در سراسر ایتالیا دنبال کنیم. برای
تبلیغ انجمن در شهرهای دیگر ایتالیا مجبور بودم با قطار سفر کنم و از طرفی هم پولی
نداشتم که بخواهم بلیط قطار بخرم. مجبور بودم برای تأمین هزینه سفرها دنبال کار
بگردم.
*** کارگری
در راه اسلام ***
یک
شب دیدم پیرمردی در خیابانهای سنگی فلورانس گاریاش گیر کرده است. رفتم کمکش کردم. گاری را تا مقصد مورد
نظرش هول دادم. پیرمرد بعد از کمک من، از من خوشش آمد و پیشنهاد کار داد. من گفتم
که من تحصیل میکنم و روزها دانشگاه هستم نمیتوانم کار کنم. پیرمرد گفت موظف نیستی
هر روز بیایی. شبها دو ساعت بیشتر کار نداریم. هروقت که آمدی هر میزان کار کردی
حقوق میگیری. حساب کردم با پولی که دریافت میکنم بخشی از خرج انجمن را میتوانم
تأمین کنم.
چطور با این کار کنار آمدید؟
قدیریابیانه: ابتدا
کار با گاری برای من سخت بود چون فلورانس شهر کوچکی بود و من را میشناختند و امکان
داشت که من را حین کشیدن گاری ببینند. بعد با خودم گفتم یک عده برای پیروزی اسلام
دارند شکنجه میشوند و کلی آدم کشته شدند بعد من برای پیروزی اسلام حاضر نیستم کار
کنم؟! خلاصه با خودم کنار آمدم و با خودم گفتم برای اسلام این کار را میکنم. هر
موقع که در فلورانس بودم شبها میرفتم با جابجایی گاری کار میکردم.
*** خواب مبارزاتی در کیوسک تلفن ***
دیگر با این پول میتوانستم با قطار به شهرهای مختلف سفر
کنم. به دلیل کمبود بودجه نمیتوانستم در مهمانسرا بخوابم، طوری سفر میکردم که
شبها داخل قطار و یا سالن انتظار راهآهن باشم و یا بعضی اوقات در پارک و در
مواقع سرما هم گاهی در کیوسک تلفن میخوابیدم.
اطلاعیههای انجمن را خودم تنظیم و تایپ میکردم بعد یکنفره
در دانشگاهها، روزنامهها و احزاب میچسباندم. تا اینکه کمکم افرادی به انجمن
پیوستند. اگر در هر شهری یک نفر عضو داشتیم شبها خانه آن فرد میخوابیدم. خلاصه
انجمن به وسیله همین نشریات، کتب و بیانیهها در سراسر ایتالیا گسترش پیدا کرد. با
زحمت فراوان حساب بانکی با اسم مستعار باز کردم و آدرس پستی مستعار تهیه کردم.
در هشت شهر با هشت
کتابخانه به سختی توافق کردیم که کتابهای ما را بفروشند. این کتابها متعلق به
اتحادیه بود. کتابها را خودم با چمدان و کولهپشتی به این شهر و آن شهر میبردم.
بخاطر حمل بیش ازحد بار سنگین مجبور شدم عمل جراحی کنم. هر بار که به کتابفروشیها
میرفتم کتابهای قبلی را تسویه میکردم و کتاب جدید به آنها میدادم. وجوه
دریافتی را هم برای اتحادیه انجمن اسلامی میفرستادم. در برگههای کوچک به اندازه
کف دست آدرس کتابفروشیهایی که کتابهای انجمن را داشتند چاپ کرده بودم و روی میزهای رستورانهای دانشجویی قرار میدادم. همه فکر میکردند که این کار را یک
انجمن بزرگ انجام داده است و نمیدانستند که من یک نفری این کارها را انجام دادهام.
همین فعالیتها باعث شد که دانشجویان طرفدار اسلام بفهمند که یک تشکل اسلامی وجود
دارد و تا حدودی ریشه جذب تشکلات غیر اسلامی خشک شد و انجمن اسلامی همه جا پا گرفت
و تبدیل به بزرگترین تشکل دانشجویی در ایتالیا شد.
شما این اقدامات را
در حالی انجام دادید که گروههای چپ هم به شدت در خارج از کشور فعال بودند. از
طرفی ساواک هم به شدت مشغول رصد و بررسی بود. نیروهای امنیتی رژیم پهلوی شما را
زیر نظر نداشتند؟
قدیریابیانه: یکی از
بچههای انجمن به ایران آمد. وقتی برگشت گفت من را ساواک گرفت و من هم دیدم که
فعالیتهای انجمن را شناسایی کردهاند. تو را لو دادم و اگر اسم تو را نمیگفتم من
را نگه میداشتند. برادر من را هم که از اعضای اولیه انجمن بود گرفتند ولی از فعالیتهای
انجمنی او خبر نداشتند، و از او در مورد من سؤال کرده بودند. من هم که دیدم لو
رفتم به دلیل اینکه احتمال دستگیریام بود قید رفتن به ایران را زدم.
*** علنی شدن فعالیت انجمن اسلامی در ایتالیا ***
وقتی دیدم که ساواک
من را شناسایی کرده تصمیم گرفتم فعالیتهای خود را علنی کنم. دیگر علنی بین
دانشجویان سخنرانی میکردم. از طرف دولت ایتالیا هم محدودیتی نداشتم ولی چپیها
خیلی عصبانی بودند. با علنی شدن حرکت انجمن افراد بیشتری جذب شدند و از طرفی
تشکلات چپی جمعیتشان محدودتر میشد، تا جایی که وقتی انقلاب اسلامی پیروز شد
انجمن ما بزرگترین تشکل دانشجویی در ایتالیا بود.
با دیگر مبارزین خارج از کشور و جریانات متصل
به حضرت امام خمینی چگونه ارتباط داشتید؟
قدیریابیانه: امام
که رفتند نوفللوشاتو من هم به آنجا رفتم. دو بار به نوفللوشاتو سفر کردم. یک
مرتبه به مدت سه روز و مرتبه دیگر یک ماه طول کشید. خیلی دوست داشتم آنجا بمانم و
لیکن با خودم گفتم باید برگردم و باید در آنجا مبارزات را ساماندهی کنم. احساس کردم در ایتالیا مفیدتر هستم. آنجا بین دلم و وظیفه
گزینه دوم را انتخاب کردم و اگر دوباره برگردم به آن زمان شاید حرف دلم را انتخاب
کنم. هنوز افسوس جدایی از امام را میخورم و ای کاش با امام به ایران برمیگشتم.
***دعوت از امام خمینی برای عزیمت به ایتالیا ***
چه خاطرهای از آن روزها دارید؟
قدیریابیانه: من با
مسئولین احزاب و سندیکاهای مختلف از جمله حزب کمونیست در ایتالیا دیداری داشتم و آنها
گفتند اگر امام بخواهد به ایتالیا بیاید ما حمایت میکنیم. اگر شما به دیدار امام
رفتید این پیغام ما را به امام برسانید. من با
امام در حین حرکتشان از مکان ملاقاتهای مردمی به سمت منزلی که برایشان
گرفته بودند صحبت کردم و خدمت ایشان عرض کردم که من مسئول انجمن اسلامی ایتالیا
هستم و اگر فرانسه به شما اجازه نداد که بمانید ما ایتالیا را مناسب میبینیم و
سندیکاها هم حمایت خود را از حضور شما اعلام کردهاند. امام فرمودند که اینجا در
راه نمیشود صحبت کرد بعدا بیایید صحبت کنیم.
ما هم وقت گرفتیم و با بچههای انجمن به ملاقات امام رفتیم و من مجددا حرفهای آن روز را تکرار کردم. امام فقط گوش دادند. ما منتظر جواب بودیم. به امام عرض کردیم جواب چه شد؟! امام فرمود: «شما گفتید من هم شنیدم» و پاسخی ندادند. بعدها در گزارشات ساواک خواندم که حزب کمونیست اعلام کرده اگر امام بخواهد به ایتالیا بیاید ما حمایت میکنیم. من این حرف را فقط در جلسه با امام زدم. برای من سؤال بود که این حرف چگونه به گوش ساواک رسیده است. این نشان میدهد که چه کنترلی داشتند.
***واکنش امام به دزدی چپیها ***
یک خاطره دیگری از فرانسه برایتان نقل کنم. یک چادری در حیاط برای
ملاقات امام خمینی تهیه شده بود و آنجا نماز جماعت خوانده میشد و افراد سؤالات خود را از امام میپرسیدند. چپیها
عادت داشتند برای تأمین هزینه مبارزات خود از مغازهها دزدی میکردند. یک
روز یک دانشجویی از امام پرسید با توجه به اینکه بسیاری از صاحبان فروشگاهها صهیونیست هستند آیا میشود برای تأمین نیاز مبارزاتی از این مغازهها سرقت کرد و
خرج نهضت کنیم؟ امام در پاسخ فرمودند: نه! دوباره آن فرد به توجیه پرداخت و مجددا از امام
سؤال پرسید. امام هم در پاسخ گفتند: میگویید مجوز دزدی صادر کنم. نخیر! این کار
صحیح نیست. عدهای از دانشجویان ایرانی مقیم اروپا معمولا به دلیل کمبود بودجه
بدون پرداخت پول بلیط سوار اتوبوس میشدند. وقتی امام این فتوا را صادر کرد،
دیگر بچهها این کار را نمیکردند و پیاده میرفتند. چپیها یکی از راه کسب
درآمدشان در اروپا دزدی بود.
فعالیت جریانات دیگر در فرانسه چگونه بود؟
قدیریابیانه: من چون
نمیتوانستم به ایران بیایم بخاطر اینکه مسئول انجمن اسلامی بودم احساس کردم که
احتیاج به جلسات مذهبی جهت تلمذ را دارم، بدین خاطر تصمیم گرفتم که تابستانها به
کشورهای مختلف اروپا سفر کنم. یکسال به فرانسه رفتم و در آنجا با بنیصدر آشنا
شدم. بنیصدر کلاسهای دینی هم در منزلش برگزار میکرد. جالب اینجا بود که زن و
دخترش بیحجاب بودند. برای من جای تعجب بود چطور کسی که انقدر دم از اسلام میزند
زن و بچهاش بیحجاب هستند؟
بنیصدر میگفت من در نجف با امام ملاقات کردم و امام به من
گفت: انقلاب میشود خودت را آماده کن. این یعنی که من رئیسجمهور میشوم. خلاصه آن
زمان گفت من اولین رئیسجمهور میشوم و شما بیا با من همکاری کن.
***مجادله با بنیصدر درباره حکومت ملی و حکومت
اسلامی***
بنیصدر نشریهای
داشت به نام «جبهه ملی» در سربرگ روزنامهاش
نوشته بود: «حکومت ملی خواست مردم ایران است». آن موقع شعار مردم حکومت اسلامی
بود. گفتم چرا نمینویسی حکومت اسلامی خواست مردم ایران است؟ در جواب گفت: ملت
مسلمانند وقتی حکومت ملی شد حکومت اسلامی هم میشود. گفتم خب بنویس حکومت اسلامی
و چون مردم مسلمانند حکومت ملی هم میشود! باز جواب داد: نمیخواهیم جبهه ملی مبارزات مصدق را مصادره نمایند.
***رد پیشنهاد همکاری بنیصدر و قطبزاده ***
خلاصه اینکه چون مسئول و بنیانگذار انجمن اسلامی در ایتالیا
بودم خیلی دوست داشت از طریق من ایتالیا را در اختیار بگیرد و اصرار میکرد که من
با او همکاری کنم. قطبزاده هم بواسطه موقعیت انجمن خیلی دوست داشت که من وارد
تشکیلاتش بشوم. من هم گفتم هدف ما اسلام است و هرکس که در راه اسلام کار کند ما
کمکش میکنیم و اهل پیوستن به گروههایی مثل جبهه ملی نیستیم.
شخصی در تورینو به اسم محمد مبلغی معروف به محمد اسلامی که
مسئول انجمن تورینو بود پیشنهاد بنیصدر را پذیرفته بود. او تا زمانی که به ایران
آمدند کنار بنیصدر بود. بعد از مدتی هم بنیصدر او را بعنوان مدیر شبکه دو منصوب
کرد. مبلغی یکی از گزینههای بنیصدر برای پست نخستوزیری بود. من اگر همکاری با
بنیصدر را قبول میکردم تا نخستوزیری پیش میرفتم و بعد هم ساقط میشدم.(خنده) این
فرد با بنیصدر از ایران خارج شد و در نهایت در خارج از ایران فوت کرد و جنازهاش
به ایران منتقل شد. مبلغی فرد خوبی بود که متأسفانه فریب بنیصدر را خورد.
***فعالیت شبانهروزی تا پیروزی انقلاب***
در ایام پیروزی انقلاب چه میکردید؟
قدیریابیانه: وقتی
از فرانسه برگشتم به پایتخت سیاسی ایتالیا شهر رم رفتم و در خانه یکی از دوستانم به نام حسین قربانی مستقر شدم. شبانهروز فعالیت میکردیم. فعالیتمان را ادامه دادم تا اینکه امام در 12
بهمن 57 به ایران بازگشتند. من در این مدت یکمرتبه شد که سه روز و دو شب
نخوابیدم. وقتی امام به ایران برگشت با خودم میگفتم که من الان چه کمکی میتوانم و باید بکنم؟ تا اینکه امام مهندس بازرگان را به عنوان نخستوزیر موقت منصوب نمودند.
من هر لحظه میگفتم
باید چه کار کنم تکلیف من الان چیست؟ تا اینکه امام مهندس بازرگان را منصوب کردند
و خبرش را فهمیدم. گفتم خب الان دولت قانونی دولت بازرگان است و همه وزارتخانهها
و سفارتخانهها باید تحت اختیار دولت بازرگان باشد.
*** قدیری هستم؛ نماینده دولت موقت انقلاب اسلامی ایران ***
من به تنهایی سمت
سفارت رفتم بعد به یکی از دوستان زنگ زدم و گفتم اگر برنگشتم بدان که من آنجا گیر
کردهام. رفتم و هنوز ساعت کاری ادامه داشت. زنگ سفارتخانه را زدم. دربان ایتالیایی سفارت
آمد و از پشت میلهها گفت: بفرمایید! گفتم میخواهم با آقای سفیر ملاقات کنم. گفت
وقت ملاقات دارید؟ گفتم: خیر! رفت و بعد چند دقیقه برگشت و گفت شما که هستید و چه کار
دارید؟ گفتم: «من قدیری هستم نماینده دولت موقت انقلاب اسلامی ایران! آمدم سفارت را
تحویل بگیرم.» در آن زمان 25 سال داشتم، تعجب کرد و دور و بر من را دید متوجه شد
که تنها هستم، رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و گفت آقای سفیر نیست. گفتم نفر دوم
را بگو. رفت و آمد گفت نفر دوم هم نیست، گفتم نفر سوم، گفت هیچکس نیست گفتم این
پیغام را از طرف من به همه آنها برسان سفارت را آماده کنند که من برگشتم تحویل
بگیرم. خودم هم آماده کرده بودم که هر بلایی سرم بیاورند.
میدانستم که من را
راه نمیدهند ولی این احتمال هم بود که بگوید حالا داخل بیا! اتفاقاً ساواک هم
آنجا دفتر داشت. خودم را حتی برای شکنجه شدن هم آماده کرده بودم. آمدم این سمت خیابان که بروم، ماشین پلیس از آن طرف خیابان آمد و
یک دور زد و جلوی من ایستاد. گفت شما درب سفارت بودید؟ گفتم: بله! گفت شما که هستی؟
گفتم: قدیری. گفتند: چه کار داشتی؟ گفتم من قدیری نماینده دولت موقت انقلاب اسلامی
هستم و آمدم سفارت را تحویل بگیرم. کارت شناسایی و کارت دانشجویی را نشان دادم و آنها
هم مشخصات من را با بیسیم به مرکز پلیس منعکس کردند. دیدند که چیزی ندارم. نیم ساعتی طول کشید
و این هم فرصتی بود گفتم باید یک کاری کنم. در این مدت شاه را با موسولینی مقایسه
کردم پیش خودم گفتم باید روی مخ اینها کار کنیم و این نیم ساعت هم بیکار نمانم. بعد
گفتند آقا میتوانی بروی. هیچ کار خلاف قانونی نکرده بودم.
شب رفتم خانه همان
کسی که شب قبل بودم. گفت امروز ظهر یکی از کارمندان ساواکی سفارت آمده بود رستوران
دانشجویی و گفته بود میخواهم به انقلاب بپیوندم. همه به او پشت کردند و گفتند ساواکی
برو گمشو! هرچی میگفت اینها فقط فحش میدادند. گفتم فردا ظهر هم حتماً برو. اگر
دیدی آمد بگو قدیری نماینده دولت موقت میخواهد تو را ببیند. اگر شد همان شب قرار
بگذار و اجازه نده به فردا موکول شود. او را دیده بود و در یک قهوهخانه قرار گذاشته بود. ما رفتیم و دو نفر آمدند که مامور رمز سفارت بودند ولی ساواکی نبودند. گفتند میخواهیم به انقلاب
بپوندیم و من دعوتشان کردم و تشویقشان کردم و اطلاعاتی را هم گرفتم.
بعدها فهمیدم که آن روزی که من به سفارت رفتم سفیر رفته و
دیگر برنگشته است. این دو نفر هم که یکیشان مامور رمز سفارت در رم و دیگری مأمور رمز سفارت در ایتالیا بود و دیگری در حال عبور از ایتالیا بود این یعنی کار ما
اثر خودش را گذاشته است.
*** برنامهریزی برای آزادی سفارت ایران در رم
***
باز مبارزات را شبانهروز ادامه میدادیم و گفتیم که اینطور
نمیشود و باید حمله کنیم و سفارت را بگیریم. 22 بهمن ماه در حاشیه رم جلسه گذاشتیم و
تا یک تاریخ مشخص کنیم و فراخوان بزنیم همه بچهها از سراسر ایتالیا بیایند. چون
ما جا نداشتیم به آنها بدهیم، امکانات نداشتیم، بیایند برای آزادی سفارت جمع
شوند. سخت هم بود چون تدابیر امنیتی در سفارت شدید بودند و از چندین لایه تشکیل
شده بود.
آن موقع انقلاب پیروز شده بود؟
قدیریابیانه: در 22
بهمن داشتم در اتوبوس به سمت محل جلسه میرفتم که یک جوان ایرانی را دیدم که فریاد میزد رادیو آزاد
شد. تا شنیدم پیاده شدم و گفتم چی شده؟ گفت 5 دقیقه پیش رادیو ایران را گوش میکردم که یک
مرتبه گفت: «اینجا صدای انقلاب اسلامی ایران است» گفتم دیگه چی؟ گفت: مردم، ارتش
و رادیو تلویزون را محاصره کرده میخواهد پس بگیرد. دیگه چی گفت؟ گفت: ای مجاهدین
خلق! چریکهای فدایی خلق! به کمک ما بشتابید. گفتم به آنها چه ربطی دارد؟
*** فتح سفارت بدون خونریزی ***
به سمت سفارتخانه رفتم. این بار هوا تاریک شده بود نمنم
باران میآمد و سفارت هم تعطیل بود. زنگ زدم. این بار سرایدار ایرانی سفارت آمد و
گفت: بفرمایید! گفتم در را باز کن. من رئیس جدید نمایندگی دولت موقت انقلاب اسلامی
هستم. گفت من سرایدار هستم و حق ندارم در را باز کنم. شما باید با کاردار سفارت
صحبت کنید. گفتم الان من رئیس نمایندگی هستم. آن رژیم تمام شد و الان ما مسئولیم. گفت ببخشید
من نمیتوانم این کار را بکنم. شما با کاردار صحبت کنید.
من هم قبل از رفتن به سفارت به همان مامور رمز تلفن زده
بودم و گفتم من به سمت سفارت میروم تو هم بیا. بعد به سرایدار خیلی قاطع گفتم یا
در را باز میکنی و این کارت را پای همکاری با انقلاب اسلامی میگذارم و به کارت
ادامه میدهی یا اینکه فردا اخراجی و باید اینجا را ترک کنی. گفت آقا من نمیتوانم
ولی آخرش قبول کرد و همان لحظه مامور رمز هم آمد و گفت باز کن! چرا باز نمیکنی؟
آخر در را باز کرد و من داخل رفتم و اینطوری سفارت فتح شد. گفتم کاردار سفارت را
بیاورید.
به پرویز زاهدی که پسرعموی اردشیر زاهدی بود زنگ زدند. گفت
جناب آقای قدیری نماینده دولت موقت اینجا آمدند و میخواهند با شما صحبت کنند.
گوشی را که گرفتم و گفتم: اَلو! او در
جواب گفت؛ چاکرم، مخلصم، دستبوسم. سفارت فتح شده بود. گفتم بیایید اینجا کارتان
دارم. گفت اگر اجازه بدهید فردا بیایم. همه چیز در خدمت شماست. گفتم باشد ولی تا
من نگفتم هیچکس حق ندارد وارد سفارت شود.
***چگونه سفارت شاهنشاهی سفارت جمهوری اسلامی شد؟
***
اولین اقدامات شما پس از فتح سفارت چه بود؟
قدیریابیانه: فردا
صبح زود آمدیم. یکی از اعضای انجمن به نام محمد جلالی که بعدها استاد دانشگاه شهید بهشتی شد شبانه داشت عکس امام را میکشید. همان عکس معروف
امام با مشتهای گره کرده که شب تا صبح تمامش کرد و روی پارچه کشید و آن را صبح سر در
سفارتخانه چسباندیم و روی پلاک سفارت شاهنشاهی را هم پوشاندیم و به جای آن نوشتیم سفارت جمهوری اسلامی. آن موقع جمهوری اسلامی نشده بود ولی ما نوشتیم جمهوری اسلامی، چون مردم شعار میدادند:
استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی!
بعد به زیرزمین سفارت
رفتم. دیدم یک کتابخانهای در آنجاست که آن را مثل سالن کنفرانس درست کردند. میز و صندلی بود و هر کسی که به سفارت میآمد به
همین جا راهنمایی میشد و هیچ کس حق نداشت بالا برود. یک متن فوری هم در اعلام
حمایت از دولت موقت بازرگان و انقلاب اسلامی نوشتیم که همه امضا کردند. به همه
کارمندان گفته بودم تمام سفارتخانهها، واتیکان، سرکنسولگری ایران و دفتر ایران
در فائو و بانک جهانی همه باید بیایند و امضا کنند. یک خبرنگار خبرگزاری پارس(ای نا) هم که گذری به رم آمده بود این خبر را به رسانهها داد. ظهر اعلام کنفرانس مطبوعاتی کردیم که اولین
کنفرانس مطبوعاتی را بگذاریم و به همه خبرنگارها هم اعلام شد.
ساعت 9 صبح ایرانیها
جمع شده بودند و من صبح به بچهها گفتم که من این کار را کردهام ولی آماده هستم
که این را پای انجمن اسلامی بگذارم و خلاصه به اسم انجمن اسلامی تمام شد.
گروههای چپ چه موضعی داشتند. دنبال سهمخواهی
نبودند؟
قدیریابیانه: گروههای
دیگر هم جمع شده بودند که ماهم بیایم و کمک کنیم. گفتیم: نه! ما اینجا هستیم دیگر.
ما همه کارها را انجام میدهیم. دیدم که اینها رها نمیکنند. گفتم خیلی خوب شما
بروید جلوی رزیدانس سفیر مراقب باشید چیزی را خارج نکنند. ما هم به محض اینکه
نیاز شد به شما اطلاع میدهیم که به کمک ما بیایید و به این شکل دفعشان کردیم و سر کارشان گذاشتیم.
حتی گفتند ما جلسهای داریم همه گروهها در فلان جا جمع میشوند. گفتم شما بروید
من هم میآیم. رفتم آنجا دیدم همه گروهها هستند. خلاصه به نحوی دست به سرشان
کردیم.
پاریس که بودم با یک نفر آشنا شدم به اسم حسین بنکدار که یک زمانی هم سرپرست شهرداری تهران بود و جزء مبارزین بود و در زندان هم زیاد شکنجه شده بود. آن را هم به همراه خودم آورده بودم و چندتا کنفرانس هم برایش گذاشته بودم. روز 23 بهمن که با او رفتیم سفارت من گفتم که هر چند من میتوانم اعلام کنم که سرپرست جدید نمایندگی هستم اما تو مبارزی، زندان کشیدهای و سن بیشتری هم داری تو را معرفی کنیم. گفت اینطور نمیشود که ما باید با مرکز هماهنگی کنیم. همینطور شما بیایی و بگویی ناجور است. گفتم خب چه کسی؟ یا من هستم یا تو ولی حالا میخواهی زنگ بزنی و هماهنگ کنی، هماهنگ کن. خلاصه ما در آن کنفرانس او را به عنوان کاردار معرفی کردیم ولی عملاً من خودم سفارت و کنفرانس مطبوعاتی را اداره میکردم. اینطوری سفارت فتح شد.
ما یک شیشه قاب عکس
شاه را هم نشکستیم و عکسش را از قاب درآوردیم و کوچکترین خسارتی به اموال سفارت وارد نشد. چند روز بعد یکی از
بچهها میگفت از اتاق رمز صدای خرد کردن و نابود کردن اسناد میآید. همان شخص که
به ما پیوسته بود ظاهراً داشت اسناد را خرد میکرد و از بین میبرد ما رفتیم که مچ
او را بگیریم که یک درگیری هم آنجا پیش آمد. او بعدها در وزارت خارجه کارمند زیرمجموعه خود من شد و از کارش راضی بودیم.
***دستور دولت موقت برای تحویل سفارت به عوامل
رژیم پهلوی ***
رابطهتان با ایران چگونه برقرار شد؟ از
وزارت خارجه کسی پیگیری نمیکرد؟
قدیریابیانه: بعد از
ده روز بود که یک تلکس آمد. آن کارداری که آنجا بود آمد گفت از تهران دستور دادند
که شما سفارت را به ما تحویل بدهید و بروید. بعدها فهمیدم که این را به همه جا زدهاند.
خب ما مانده بودیم که چکار کنیم تحویل پرویز زاهدی همان قدیمیها بدهیم! من پنج
سال بود ایران نرفته بودم بچهها را دور هم جمع کردیم و گفتم بالاخره دولت بازرگان دستور داده است و بازرگان را هم امام منصوب کرده و ما هم باید عمل کنیم.
اگر حالا بود فوری
قبول نمیکردم سریع به دفتر امام زنگ میزدم ولی آن موقع تجربه حالا را نداشتیم. ما هم تصمیم گرفتیم تحویل دهیم ولی
گزارش کنیم. من با اولین پرواز بعد از پنج سال به ایران آمدم هنوز خیابانها سنگربندی
بود. خلاصه در اولین فرصت من به همراه یکی از دوستان به وزارتخارجه رفتیم و به
معاون اداری مالی وقت رجوع کردیم و توانستیم وقت بگیریم. پیش او رفتیم گفتیم
این چه دستوری است شما دادید؟ اینها اصلاً اهل مشروب هستند ما در سفارت کلی مشروب
گیر آوردیم. اینها در میهمانیهای دیپلماتیک مشروب میخورند. شما گفتید که ما سفارت را به دست اینها بدهیم؟ گفت: خب اینها جزء
رسم و رسومات دیپلماتیک است. با دوستم به هم نگاه کردیم که اصلاً کجا آمدیم!؟
بالاخره یک روز با همان آقای بنکدار به مرکز اسلامی در شرق میدان توحید رفتیم که آقای
هاشمی رفسنجانی سخنرانی داشت. من آقای هاشمی رفسنجانی را نمیشناختم. بنکدار گفت
او اصل کاری است. به او بگو! گفتم باشد فقط میگویم که تو را سفیر کند. خلاصه من
رفتم خودم را به آقای هاشمی معرفی کردم و گفتم من فلانی هستم و فلان کارها را
انجام دادهام و اگر میشود هرچه زودتر یک سفیر خوب معرفی کنید و من پیشنهادم آقای
بنکدار است. بنکدار را هم میشناخت هر دوی آنها زندانی بودهاند. گفت ما باید آدمهای
قویتری را آنجا بفرستیم.
***رایزن مطبوعاتی سفارت ایران در رم **
بالاخره تلاشهای شما به کجا رسید؟
قدیریابیانه: من
مدتی را در ایران ماندم و بعد عازم ایتالیا و به ادامه تحصلیم مشغول شدم. تابستان
شد. به ایران آمدم. این بار آقای یزدی وزیرخارجه بود. آقای کمال خرازی معاون سیاسی او
بود. آقای خرازی هم از قبل من را در سفری که پیش از انقلاب به لندن رفته بودم میشناخت.
رفتم و گفتم که سفارت وضعیتش این است. گفت با اولین هواپیما به ایتالیا برو. گفتم بروم
چه بگویم! گفت برایت حکم میزنیم. گفتم چه حکمی؟ من حوصله کار اقتصادی ندارم. همین
کارهای فرهنگی باشد. گفت به عنوان رایزن مطبوعاتی میزنیم. من نمیدانستم رایزنی
یعنی چه؟ هنوز در ایران فکر میکنند دبیر اول سفارت از رایزن بالاتر است درحالی که
رایزن از دبیر اول هم بالاتر است.
بیرون آمدم و به منشی گفتم رایزن یعنی چه؟ گفت کادر
دیپلماتیک که مسئول مطبوعاتی است. گفتم پاسپورت سربازی داریم و پاسپورت سیاسی هم
داریم کدام مهمتر است؟ گفت پاسپورت دیپلماتیک مهمتر است. یک ملاقات هم با آقای
یزدی کردیم و هفته اول به ایتالیا رفتیم.
شهریور 58 رسماً به عنوان رایزن مطبوعاتی مشغول شدیم. اما آن
موقع رایزن مطبوعاتی را ارشاد معرفی میکرد. اینجا مدتها به من حقوق ندادند چون
وزرات خارجه میگفت حقوق رایزن مطبوعاتی را باید ارشاد بدهد و ارشاد هم میگفت که
شما خودت انتخاب کردی خودت باید حقوق بدهی. در آن مدت من به اندازه کارمند محلی در پایینترین حد ممکن
حقوق میگرفتم. من هم اصلاً این چیزها برایم مهم نبود فقط میخواستم که کارم را
انجام بدهم.
قدیریابیانه: وقتی که میخواستیم برویم پرویز زاهدی رفته بود و آقایی به نام رستگار که از کارمندان قدیمی وزارت خارجه بود به آنجا اعزام شد. همانجا با هم آشنا شدیم و قرار بود او کاردار باشد و من هم به عنوان رایزن مطبوعاتی فعالیت کنم. بعدا او ماند و دیگر برنگشت. برادرش رئیس اداره محرمانه وزارت خارجه بود. آدم خوبی بود ولی یکسری اطلاعات را به برادرش میرساند. بعد قطبزاده وزیر خارجه شد و یک نفر به نام سلامی را به ایتالیا فرستاد. سلامی آن زمان سخنگوی وزارت خارجه بود و قبلاً در ایتالیا دانشجو بود. اما در انجمن اسلامی ما نبود. بعدها فهمیدیم که برادرش هم جزء سران کنفدراسیونها بود و خودش هم زن اسپانیایی داشت. خودش را هم خیلی مذهبی نشان میداد. خلاصه کار ما با این آقا بالا کشید. او دنبال این بود که هرطور شده من را از کار بیندازد و دامنه فشار را روی من زیاد میکرد و من کار خودم را میکردم.
***عدم چاپ بیانیه کنفدراسیونها در دفاع از
انقلاب اسلامی ***
یکبار من را خواست و گفت من با کنفدراسیونها صحبت کردم و
اینها حاضر هستند یک اطلاعیه بدهند در دفاع از جمهوری اسلامی و این بیانیه است.
این را بده چاپ کنند و در اینجا توزیع کنند. من نگاه کردم گفتم ما نمیتوانیم این
کار را کنیم. گفت: چرا؟ گفتم: بسمالله ندارد. گفت خب عیب ندارد. گفتم چیزی که بسمالله
نداشته باشد ما نمیتوانیم چاپ کنیم از او اصرار و از من انکار و آخر این کار را
نکردم. او هم دیگر به ایران برنگشت.
این بار یک نفر را به نام حسین نقدی فرستادند که آیتالله دستغیب او را سفارش کرده بود. او در ایتالیا تحصیل کرده و ایتالیایی هم بلد بود ولی در انجمن اسلامی نبود. ایران که بودم گفتند که او به عنوان کاردار انتخاب شده است. گفتم ایشان را من ببینم و وقتی دیدم گفتم که انشالله آنجا با هم کار میکنیم و پیش خود گفتم آزمایشش کنم ببینم چه کسی بوده؟ خلاصه فهمیدیم مشکل دارد و رفتار بسیار عصبی داشت و ما با این هم درگیر بودیم. من چمدانهایم را هم بسته بودم ولی میگفتم تا این عناصر ضد انقلاب در سفارت هستند من باید باشم. خلاصه درگیری بالا کشید حتی من به تهران گزارش کردم که آقا این آدم به شدت مسئلهدار است و باید در گروهکها عضو باشد. آقای صدر مدیر سیاسی کل اروپا بود. من با او تماس گرفتم و گفتم آقا این که فرستادهاید وضعیتش اینطوری است. گفت داری خون شهدا را پایمال میکنی.
*** ماجرای کارداری که عضو شورای ملی مقاومت
منافقین بود ***
او اینطور وانمود کرده بود که قدیری انتظار داشته خودش رئیس
نمایندگی شود چون نشده میخواهد مخالفت کند. به معاون اداره مالی وزارت خارجه زنگ
زدم به من گفت که تو اصلا به چه حقی از تلفن سفارت زنگ میزنی؟ گفتم از سفارت زنگ
نمیزنم و از خانه تماس گرفتم، ساعت اداری هم نیست. اینجا الان شش صبح است دو ساعت
و نیم با ایران اختلاف دارد. او از زمان حضور امام در فرانسه من را میشناخت و عضو
تیم صادق قطبزاده بود. در زمان وزارت قطبزاده معاون مالی اداری شده بود.
یک تلکس مبنی بر قطع رابطه استخدامی برای من آمده بود. من
درخواست بلیط برگشت به ایران را کردم و گفتند ما بلیط برگشت نمیدهیم. در صورتی که
اگر من مأمور آنجا بودم باید بلیط برگشت من را تهیه میکردند. به اعضای سفارت هم
سپرده بودند که قدیری را داخل سفارت راه ندهید. من هم از این فرصت استفاده کردم و رفتم فلورانس و باقیمانده دروس و پایاننامه را تکمیل کردم.
پس رابطه شما به کلی قطع شد.
قدیریابیانه: در این فاصله سه تا از بچههای انجمن یک روز جمعه رفته بودند سفارت و تحت عنوان این که میخواهیم با هم صحبت کنیم او را گروگان گرفته بودند. یکی از این بچهها آقای محمود محمدی بود که یک مدت هم سخنگوی وزارت خارجه بود. بعد به تهران زنگ زده بودند که یا این را عزلش میکنید یا اینکه ما آزادش نمیکنیم. آقای هاشمی برای آزادی این فرد زنگ زده بودند و گفتند که این کار خلاف است. بچهها هم گفتند او ضدانقلاب است و شما اشتباه کردید او را منصوب کردید. نهایتا آقای هاشمی زنگ میزند و میگوید که من یک نفر را آنجا برای بررسی میدانی میفرستم. بچهها هم او را به خاطر قول هاشمی آزاد کردند. چند روز بعد حاجآقای اژهای (نماینده رهبری در امور اروپا) برای بررسی اوضاع به ایتالیا آمد. نهایتا حکم عزل کاردار صادر شد. بعد از حکم، او پناهنده شد و بعد مشخص شد که عضو شورای ملی مقاومت یا همان منافقین بوده است.
*** بازگشت به ایران ***
آقای حیدری خواجهپور
را بعنوان کاردار بعدی معرفی کردند. این فرد انسان سالمی بود. از من خواست به
سفارت برگردم همان مسئولیت قبلی را بر عهده بگیرم. من هم قبول نکردم و گفتم میخواهم به ایران برگردم. خواجهپور گفت الان که دیگر
منافقین نیستند چرا همکاری نمیکنید؟ گفتم من آن موقع وظیفه داشتم که با منافقین و
وطنفروشان مبارزه کنم و سفارت را از آنها پس بگیرم. حالا که شما مسئولیت را بر
عهده گرفتید خیال من راحت است و من دیگر وظیفهای ندارم. نهایتا تصمیم گرفتم به ایران برگردم.
***به نام خداوند قویتر از ناوهای امریکا...!
***
آقای دکتر! شما جزء معدود افرادی هستید که
شهید ادواردو آنیلی را از نزدیک میشناختید. چگونه با او آشنا شدید؟
قدیریابیانه: من بعد
از انقلاب رایزن مطبوعاتی بودم. زمان گروگانگیری خیلی اخبار راجع به ایران بود من
هم شبانهروز فعال بودم. یک روز از شبکه دوی تلویزیون ایتالیا تماس میگیرند میگویند
ما میخواهیم یک میزگرد با حضور شما و مسئولان مطبوعاتی سفارتخانههای امریکا و
عراق برگزار کنیم. آن زمان هم ناوهای امریکایی در خلیج فارس آرایش تهاجمی گرفته
بودند و هر آن احتمال حمله به ایران میرفت. یعنی جوّی بود که رسانهها احتمالش را
میدادند. من هم گفتم من حاضر نیستم با دیپلماتهای امریکایی و عراقی پشت یک میز
بنشینم اما اگر به عنوان خبرنگار حاضر بشوند میتوانم. یعنی هر سه به عنوان
خبرنگار باشیم نه دیپلمات. آنها هماهنگ کردند. روز 24 فروردین 1359در یک ساعت مهم
این برنامه پخش شد. ادواردو این مناظره را دیده بود. من مناظره را اینطور شروع
کردم: «به نام خداوند قویتر از ناوهای امریکا...!»
*** آشنایی با پسر معروفترین خانواده ایتالیایی ***
موفقیت من در این مناظره و شکست آن دو نفر برای همه ملموس
بود. خیلیها از این جمله خوششان آمده بود. خود ایتالیاییها تماس میگرفتند و
تبریک میگفتند. هفته بعد یکشنبه که آنجا تعطیل هم بود دربان محل اقامت ما تلفن میزند. میگوید جوانی آمده با شما کار دارد. من هم شبانهروز حتی شنبه و یکشنبه هم کار میکردم. آن یکشنبه را برای خانواده گذاشته بودم. گفتم به او بگویید لطف کنند
فردا به سفارت بیایند. او هم نمیخواست به سفارتخانه بیاید تا شناخته
نشود. دربان دوباره زنگ میزند عنوان میکند که این جوان میگوید به قدیری بگو که
خدا هر در بستهای را میگشاید. تا این را میگوید گفتم در را باز کن بیاید.
به استقبالش رفتم.
با یک موتور سیکلت گازی کهنه آمده بود. گفتم فرمایشتان چیست؟ گفت من ادواردو آنیلی
هستم. آنیلیها هم معروفترین خانواده ایتالیا هستند. صاحب چندین شرکت خودروسازی از جمله فیات و کمپانی از
جمله باشگاه یوونتوس بودند. من بدون اینکه انتظار جواب مثبتی داشته باشم گفتم شما
با آن خانواده معروف آنیلی نسبتی داری؟ گفت بله من پسرشان هستم. گفتم پس این موتور
چیست؟ گفتم این موتور برای دربان ماست این را گرفتم تا شناسایی نشوم. گفت مصاحبهات
را دیدم و من مسلمان هستم.
کی و کجا مسلمان شده بود؟
قدیریابیانه: ادواردو گفت من بیست ساله
بودم. چهار سال قبل از انقلاب در دانشگاه پرینستون امریکا در کتابخانه قدم میزدم
کتابها را تورق میکردم تا یک کتابی را انتخاب کرده و بخوانم. چشمم به قرآن خورد کنجکاو شدم. کتاب
را باز کردم و با خواندن چند آیه احساس کردم این نمیتواند کلام بشر باشد. چون پدرش مسیح کاتولیک و مادرش
یهودی صهیونیست بود. بنابراین با انجیل و تورات و همچنین عقاید مسیحیت و یهودیت
آشنا بود. گفت قرآن را گرفتم و خواندم و دیدم میفهمم، تصمیم گرفتم مسلمان بشوم.
خلاصه همانجا با هم دوست شدیم. چند جلسه با او راجع به تشیع
صحبت کردم که شیعه شد. سال بعد یعنی 7 فروردین 1360 در ایران با امام ملاقات داشت
که امام هم پیشانیشان را میبوسد. از آنجا هم به نماز جمعه میرود و صف اول نماز حضور
پیدا میکند.
*** شهادت پسر سوپرمیلیاردر ایتالیایی ***
چگونه متوجه شهادتش شدید؟
قدیریابیانه: وقتی ادواردو شهید شد من این خبر را در روزنامه جمهوی اسلامی خواندم که پسر سوپرمیلیاردر
ایتالیایی ادواردو آنیلی خودکشی کرد. من ماشین را برای تعمیر برده بودم یک روزنامه
جمهوری اسلامی دستم بود. تا دیدم فهمیدم شهیدش کردند. بلافاصله زنگ زدم به این طرف
و آن طرف گفتم آقا او شیعه بود و من میدانم شهیدش کردند. دیگر اینجا تقیه
معنا نداشت. آن موقع من معاون دفتر رییسجمهور بودم. زنگ زدم با خبرگزاری جمهوری
اسلامی صحبت کردم. آنها خبری را تنظیم کردند ولی به عنوان یک خبرگزاری دیگر
زدند که ادواردو مسلمان و شیعه بوده و انجمن اسلامی دانشجویان ایتالیا میگوید او شهید
شده است. از طرف انجمن اسلامی هم یک مراسمی در ایران برایش گرفتیم ولی خیلی انعکاس نداشت.
***روایت ساخت مستند ادواردو آنیلی***
تا اینکه آقای سیاوش سرمدی که کارگردان مستند بود این خبر
در روزنامه نظرش را جلب کرد. او این روزنامه را بریده و بعد هم اطلاعیه ما را دیده
بود. به دنبال اعضای انجمن اسلامی ایتالیا میگردد تا بالاخره به ما میرسد. بعد
میرود با مرحوم حبیبالله کاسهساز (تهیهکننده) صحبت میکند. او هم علاقمند میشود
و قرار میشود مستند را بسازند. ولی من به آنها توصیه کردم که اگر میخواهید
بروید ایتالیا مستند بسازید اسم ادواردو را نیاورید چون اجازه نمیدهند. اگر فیلمی
تهیه کردید سریع رد کنید پیش خودتان نگه ندارید چون فیلم را میگیرند و مصادره میکنند.
اینها تحت عنوان بررسی وضعیت امام در افکار عمومی ایتالیا
به آنجا میروند. پولی هم به کسی که در
تلویزیون ایتالیا کار میکرد میدهند و به او میگویند فیلمهایی که ادواردو در آن
هست را کپی بگیر و یک نسخه برای ما بیاور. خودشان هم با هرکس مصاحبه میکنند - که
خیلیها حاضر به مصاحبه نبودند – فیلم را رد میکردند و به جایی میسپردند. این
فیلمها را میآورند به سفارت بدهند که سفارت با پست سیاسی بفرستد، اما سفارت ما
در رم قبول نمیکند، سفارتمان در واتیکان هم قبول نمیکند، رایزن فرهنگی هم قبول نمیکند.
حتی وقتی میخواستند فیلم بسازند با سفیر ما در واتیکان
صحبت میکردند او گفته بود با طناب قدیری توی چاه نروید. جالب است که آقای
سفیر به اینها توصیه میکند که از ساختن فیلم منصرف بشوید. بعدها هم که فیلم
منتشر میشود او در جمعهایی گفته بود که قدیری بیخود دارد ادواردو را مسلمان معرفی
میکند.
***بازداشت سازندگان مستند ادواردو در ایتالیا***
به هرحال آقای سیاوش سرمدی سر مقبره ادواردو هم میرود. آنجا
ورود هم ممنوع بود. او از دیوار میپرد و بالای قبر میرود و یک فیلمی تهیه میکند
اما تسبیحش را بالای قبر ادواردو جا میگذارد. دربان آنجا میفهمد. بعد به پلیس
خبر میدهد و بالاخره پلیس بررسی و پیگیری کرده و اینها را دستگیر میکند اما
فیلمی پیدا نمیکند. برای اینکه نگویند راجع به ادواردو بود. در روزنامه
مینویسند که یک گروه تروریستی از ایران آمده بود تا پادشاه سابق افغانستان را ترور
کند. دو سه روز آنجا بازداشت بودند بعد یک حکم غیابی از دادگاه میگیرند مبنی بر
پنج سال ممنوعیت ورود به کل اروپا و اخراجشان میکنند.
***مخالفت وزارت خارجه دولت اصلاحات با پخش مستند
آنیلی***
دو سه ماه بعد این فیلمها دست مستندسازان میرسد. وزارت خارجه دولت
آقای خاتمی که خبردار میشود این فیلم هست و نامه مینویسد به صدا و سیما که حق
پخش آن را ندارید. سخنگوی وزارت خارجه، معاون اروپا و امریکا و سفارت ما در
ایتالیا و ... همه مخالفت میکنند.
دلیل مخالفتشان چه بود؟
قدیریابیانه: خبری در مطبوعات پخش شد که دولت ایتالیا گفته اگر این فیلم را پخش کنید روابط
ما خدشهدار میشود. من چون ایتالیا را میشناختم میدانستم دولت آنجا چنین
دخالتی نمیکند. پیگیری کردم که ایتالیا به چه کسی گفت؟ کاشف به عمل میآید که به
هیچکس نگفته است. رسانهای به نقل از یک رسانه ضدانقلاب مطرح کرده که دولت
ایتالیا گفت اینطور میشود. اینها هم بدون ذکرِ نامِ آن رسانه ضدانقلاب عین خبر
را میآورند. در وزارت خارجه همه فکر میکردند دولت ایتالیا چنین چیزی گفته است.
با این وجود مخالف بودند. من میگفتم این فیلم هیچ لطمهای به روابط ما با ایتالیا
حتی با فیات نمیزند. چون فیات به دنبال سود خودش است.
***حمایت مقام معظم رهبری از پخش مستند ادواردو
آنیلی***
مشکل پخش چگونه حل شد؟
قدیریابیانه: آقای
کاسهساز نامهای مینویسد به مقام معظم رهبری، فیلم را هم ضمیمهاش میکند و
میگوید خواهش میکنم نظرتان را بفرمایید. ظاهرا این فیلم را آقای جلیلی دیده بود
و حاشیهاش چیزی مینویسد و پیشنهاد میدهد و آقا میپذیرند که این فیلم قبل از
پخش ملی، به دانشگاهها برود و بصورت میزگرد بررسی بشود تا موجی ایجاد شود. بعد
هم تلویزیون پخش کند. من هم دائم از این جلسه به آن جلسه میرفتم، این فیلم را
نمایش میدادند بعد هم من صحبت میکردم. خبر ممنوعیت پخش فیلم توسط وزارت خارجه هم
باعث ترغیب بیشتر میشد. من همان موقع فردی را دیدم که میگفت من خودم پانصد سیدی
تکثیر کردم دادم. بعد هم تلویزیون پخش کرد و خیلی تأثیرگذار بود.
***اعتراض مجلس ششم به پخش مستند ادواردو***
بعضیها من را میدیدند میگفتند ما 14 ساله بودیم وقتی این
فیلم را دیدیم تصمیم گرفتم روحانی بشویم. آقای سیاوش سرمدی کارگردان میگفت برخیها به من نامه
نوشتند که ما نماز را کنار گذاشته بودیم با دیدن این فیلم دوباره نمازخوان شدیم. آقای لاریجانی هم فیلم را پخش میکند. کمیسیون سیاست خارجی مجلس ششم او را احضار میکند
که شما به چه حقی این فیلم را پخش کردی؟
***سانسور خبر مستند ادواردو آنیلی توسط روزنامههای
اصلاحطلب***
رسانههای اصلاحطلب کلا این فیلم را سانسور کردند. سؤال این است که آنها چرا باید از اینکه ادواردو مسلمان شده ناراحت بشوند؟ چون آنها تظاهر به دینداری میکنند ولی اصلا با اسلام مشکل دارند. حالا این فیلمی که اینقدر در ایران پخش شده و اینقدر اثرگذار بوده، روزنامههای دیگر هم مطلب نوشتند، اما اصلاحطلبها یک خط هم ننوشتند. حتی در این حد که گفته میشود پسر رئیس فیات مسلمان است یا یک فیلمی ساخته شده که ادعا کرده که مسلمان است. البته ما در فیلم دستخط ادواردو را نشان دادیم ولی آن موقع هنوز فیلم حضورش در نماز جمعه را نداشتیم.
خلاصه اینکه فقط یک رونامه حالا یاس یا جامعه بود که یک مطلبی نوشت مبنی بر اینکه یک عده افراطی و در رأسش قدیری دنبال این قضیه هستند و میخواهند روابط دو کشور را بهم بزنند. بعد هم شهیدش کردند، به دروغ گفتند خودکشی کرد. دو روایت هست. یکی اینکه از بالای پل او را به پایین انداختند و یک روایت هم اینکه او را کشتند و جنازهاش را زیر پل گذاشتند و گفتند خودش را به پایین پرت کرده است.
پایان