از دستفروشی و کاسبی تا خادمی بیت امام خمینی / وقتی امام گفت:«خدایا من را با حاج عیسی محشور کن»
پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ حاج عیسی جعفری در سال 1306 شمسی در روستای ابرجس متولد شد. این روستا در قم و بین شهر کهک و روستای «کرمجگان» واقع شده است. پس از فوت پدر تحت سرپرستی مادر رشد و نمو کرد. امرار معاش و حوادث تلخ و شیرین او را به سکونت در تهران سوق داد و از دستفروشی و دورهگردی به کاسبی رسید؛ اما نقطه عطف زندگیاش به واسطه حضور خواهرش اقلیما در بیت امام خمینی رقم خورد. او پس از پیروزی انقلاب اسلامی به بیت امام راه یافت و بلافاصله اعتماد و محبت امام و یادگار ایشان را جلب کرد و تا پایان حیات حاج احمد آقا در جماران ماند.
گفتنی است، کتاب خاطرات حاج عیسی جعفری در سال 1397 توسط موسسه فرهنگی هنری مرکز اسناد انقلاب اسلامی تحت عنوان «عیسای روحالله» چاپ و منتشر شد، در ادامه با گریزی به این اثر گوشهای از خاطرات حاج عیسی از نظر میگذرد.
***شوق دیدار حضرت امام پس از آزادی***
حاج عیسی جعفری در بخشی از خاطرات خود درباره آشنایی خود با امام خمینی میگوید: امام خمینی پس از آیتالله بروجردی کمکم بهعنوان مرجع اعلم مطرح شدند. طبعاً در ابتدا افراد دیگری مطرح شدند اما کمکم بسیاری از مردم مقلد امام شدند. بنده از ابتدای فعالیتهایشان در اوایل دهه چهل مقلدشان شدم.
پس از رحلت آیتالله بروجردی، امام خمینی فعالیت گستردهای را علیه رژیم آغاز کردند که بالاخره به دستگیری و حصر ایشان انجامید. وقتی از بازداشت آزاد شدند ایشان را به خانهای در داوودیه بردند که این صحنه را من به چشم خود دیدم. من در آن موقع در آنجا دستفروشی میکردم. تلاش کردم جلو بروم و امام را از نزدیک ببینم که مأموران مانعم شدند.
در هنگام آزادی حضرت امام از حصر و ورودشان به قم، من در این شهر بودم و بلافاصله به استقبالشان رفتم. خیابانهای اطراف مملو از جمعیت بود و جای سوزن انداختن نبود؛ اما ناامید نشدم و آنقدر ایستادم تا نوبت به من رسید و توانستم وارد حیاط شوم. امام در درگاه نشسته بودند و به احساسات مردم پاسخ میگفتند در حیرت بودم که این سیل عجیب جمعیت پس از زیارت چگونه خارج میشدند و گویی ناپدید میشدند و موجی دیگر جایگزین آنها میشد. آنچه میدیدیم فقط یک در ورودی بود که هزاران مشتاق به دیدار امام میرفتند و گویی در زمین ناپدید میشدند. مبهوت منتظر ماندم.
وقتیکه نوبت به خودم رسید زیارتشان کردم دیدم از همان درگاهی که امام نشستهاند یک خروجی هم پایین میرود و از زیرزمین مردم خارج میشوند. شش روز این جریان ادامه داشت و هر شش روز من به شوق دیدن امام به زیارتشان میرفتم و حتی پس از خروج از زیرزمین هم نمیتوانستم دل بکنم. همانجا منتظر میماندیم تا اذان میگفتند و نماز را به امامت حضرت امام میخوانیدم و با جمعیت متفرق میشدیم.
یکبار هم از روبروی گذر خان عبور میکردم که پیکانی را در میان جمعیت دیدم. دقت کردم دیدم حضرت امام خمینی در آن نشسته بودند و از صحن حرم خارج شده بودند. ماشین پیکان خاموش بود و باسیل جمعیت آرامآرام حرکت میکرد. جالب آنجا بود که امام کنار پنجره نشسته بودند و پنجره هم پایین بود و من توانستم جلو بروم و دست ایشان را ببوسم.
در سفری که به قم داشتم میخواستم کتاب کشفالاسرار امام را بخرم. نزد باجناقم رفتم و به او گفتم من این کتاب را میخواهم. گفت برو خیابان دارالشفاء نزدیک نفر به نام آقای معلم، از قول من به او بگو و مطمئن باش به تو میدهد. آنجا رفتم اما آقای معلم مرا به خیابان ارم و یک کتابفروشی خیلی بزرگی فرستاد که حالا هم وجود دارد و متعلق به یک روحانی است. شیخ گفت که برو فردا بیا. رفتم و فردایش آمدم و بازگفت برو فردا بیا. روز سوم که آمدیم دیگر مجبور شد رفت از زیرزمین یک کتاب آورد و جلوی ما گذاشت و گفت از من نخریدی! یعنی اگر گیر افتادی از من نخریدی و من قبول نمیکنم که از من خریدی. من کتاب را به خانه بردم و به هیچکس نشان ندادم.
*** شرکت در تظاهراتهای انقلابی ***
حاج عیسی میگوید: بنده باآنکه پیشتر زیاد دنبال اخبار سیاسی نبودم اما عشق به اسلام و ارادت به امام باعث شد تا از همان نخستین سالهای ورودم به تهران در تظاهرات مبارزاتی علیه رژیم شرکت کنم. این روند تا پیروزی انقلاب اسلامی ادامه یافت و در اکثر راهپیماییها شرکت میکردیم که طبعاً این مسئله در سال منتهی به پیروزی انقلاب پررنگتر شد. بازار و بازاریان در راهپیماییها و در لبیک به امام محور بودند و تظاهرات در بسیاری موارد از بازار شروع میشد. خیابان بیستوپنج شهریور از خیابانهایی بود که محور برخی از تظاهراتها بود. البته مرکزیت بیشتر تظاهراتی که حضور داشتم به خیابان ریاست جمهوری ختم میشد؛ در آنجا سربازها جلویمان را میگرفتند و برمیگرداندند. دریکی از موارد هم شاهد بودم که سربازها که کم کم خطر سقوط را احساس کرده بودند به سمتمان تیراندازی کردند. انگیزه و استعداد مردم از سویی و عمق ارادت و اعتقاد آنان به حضرت امام بهگونهای بود که مشخص بود نهایت کار رژیم پهلوی به فروپاشی ختم خواهد شد.
*** ملاقات با امام پس از پیروزی انقلاب ***
امام مدتی بعد از ورود به میهن به قم رفتند و نهایتاً در جماران تهران مستقر شدند. بنده بهواسطه آنکه خواهرم خادمه بیت امام بود پیش از ورود رسمیام به بیت امام چند بار به ملاقات نسبتاً خصوصی با حضرت امام رفتم. البته دفعه اولی که قصد کردم توفیق ملاقات خصوصی نداشتم و ناکام ماندم. ماجرا این بود که در ایام اقامت امام در قم خواهرم مرا به بیت امام دعوت کرد تا بتوانم ایشان را زیارت کنم. من هم از تهران به قم رفتم. خواهرم تا مرا دید گفت از در پشتی وارد شو و مفصل امام را زیارت کن. در جلو مملو از جمعیت بود. تا به در پشتی نزدیک شدم خواهرم آمد و گفت که دخترهای امام آمدند و دیگر نمیشود داخل بیایی؛ برگرد و از همان در اصلی بیا تا تو را پیدا کنم. میآیم و تو را به امام معرفی میکنم. من هم از در اصلی آمدم جمعیت اینقدر بود که دیگر حساب نداشت و طبعاً او مرا پیدا نکرد. من هم عقبتر رفتم و مثل بقیه مردم حضرت امام را که بر پشتبام رفته بودند و برای جمعیت دست تکان میدادند ایشان را زیارت کردم و بعد جمعیت متفرق شد و من برگشتم.
اما این پایان داستان نبود. خوشبختانه در مقطع حضور ایشان در جماران خواهرم دو بار دیگر مرا به بیت دعوت کرد و توانستم بهصورت خصوصی با امام خمینی دیدار و جمال و لبخند زیبایشان را از نزدیک زیارت کنم؛ ایشان نیز مرا مورد ملاطفت قرار دادند. حس بینظیر این دو دیدار با معشوق را هرگز نمیتوان در قلم و زبان گنجاند.
*** ورود به بیت «آقاجون» ***
حاج عیسی درباره نحوه ورود به بیت امام میگوید: در مقطع حضور امام خمینی(ره) در جماران و در بحبوحه حوادث پس از انفجار حزب جمهوری اسلامی، حاج احمد آقا اعلام میکند ما یکی را برای حضور در جماران میخواهیم که فلان ویژگیها را داشته باشد؛ کسی را میخواهیم که شبانهروز در جماران مستقر باشد و به او اطمینان داشته باشیم. خواهرم که در نجف خدمت امام بود مرا معرفی میکند. اقلیما به ایشان میگوید من برادری دارم در اینجا زندگی میکند و مورد اطمینان است. ایشان که پیشتر یکبار زمینهساز ملاقات من با امام در همانجا و یکبار هم در قم شده بود، این بار زمینهساز امری مهمتر و سرنوشتساز برای من شد.
حاج احمد آقا از او در خصوص پیشینه من میپرسد و اقلیما نیز سرگذشت من و فعالیتهایم را بهطور مبسوط برای او تعریف کرد؛ سرگذشتی که یادگار امام به آن علاقه داشت و بعدها با ذوق از من میخواست برایش تعریف کنم. نهایتاً ایشان موافقت اولیه خود را برای حضورم در بیت اعلام میکند و میگوید زنگ بزنید بیاید.
بالاخره لحظه موعود فرا رسید. از جماران به من زنگ زدند و گفتند امام شما را میخواهد و بدون تامل به آنجا رفتم. گویی دنیا را به من داده بودند و دیگر هیچ آرزویی نداشتم. من تازه از قم جگر و دل و قلوه و گوشت خریده و به تهران آورده بودم؛ اتفاقاً شریکم هم در آن چند روز به مغازه نمیآمد. ماجرا را شرح دادم و گفتم من این بارِ جدید را باید بفروشم وگرنه خراب میشود. با اکراه قبول کردند. سه روز طول کشید و در این سهروزه سه مرتبه زنگ زدند و پیگیر شدند. تمام بار را که فروختم به شریکم گفتم به مغازه بیاید. در را بستم و کلید را به او دادم. گفتم بیا این دکان مال تو من هم چیزی از سهمم نمیخواهم. شما برو در آن را باز کن و با توکل بر خدا برای خودت کار کن.
پس از تماس از طرف حاج احمد آقا همان اول پیشنهادشان پذیرفته بودم و حتی یکلحظه هم تردید نکردم. این در حالی بود که به لحاظ مالی و حقوق و مسائلی از این قبیل اصلاً صحبت نکردند و من هم سؤالی نپرسیده بودم؛ اما یادم هست وقتی کار را آغاز کردم، حاج احمد آقا حقوق مناسبی به من میداد.
پس از ورود به بیت، ابتدا خدمت حاج احمد آقا رسیدم؛ چون ایشان تا خوب از خلقیات هر کس اطمینان پیدا نمیکرد نمیگذاشت با امام باشد. نهایتاً حاج احمد آقا دستور دادند مسئولیت تلفنها با شما باشد و اولین وظیفهام مشخص شد. البته بعدا کمکم کار و مسئولیتها و اختیاراتم زیاد شد. وقتی وارد بیت شدم خیلی دلم میخواست که امام را سریعتر زیارت کنم. در روز اول اصلاً این امر حاصل نشد و ناراحت و مغموم از این مسئله روز را به پایان رساندم؛ اما در روز بعد مطلوب حاصل شد و بالاخره خدمت ایشان رفتم. اولین دیدارم با امام بسیار ساده بود. رفتم و حضرت امام را زیارت کردم و دستشان را بوسیدم و امام هیچ سؤالی نکرد.
از آن پس مدام توفیق زیارت امام را داشتم. جدای از برخوردهای کاری، هنگام قدم زدن ایشان در حیات و اوقاتی که در حسینیه ملاقات عمومی داشتند هم امام را میدیدم. در وقت ملاقات با امام فقط سلام و احوالپرسی میکردم و اصراری به این نداشتم که دست ایشان را ببوسم؛ میفهمیدم که امام خیلی دوست ندارد که دست ایشان را ببوسم. امام مرا حاج عیسی صدا میکردند و من هم امام را آقا جون صدا میکردم.
روزی که به جماران وارد شدم دیدم یک آقایی است که پیش از من با معرفی حاج رضا فرهانی آمده و در جماران مشغول کار بود و برخی امور ازجمله پاسخ به تلفنها بر عهده او بود. این آقا، مرد و مؤمن خوبی بود. وقتی من به جماران رفتم او هنوز آنجا بود و چند مدت با هم بودیم. او هرروز جدیت میکرد که امام را زیارت کند و دست امام را ببوسد. حاج احمد آقا از این کارش خیلی خوشش نمیآمد. پس از مدتی یک روز خانم امام به او میگوید که حیاط پربرگ است؛ بیا جارو کن؛ اما او میگوید که من از این پشت تلفنها نمیتوانم بلند شوم. خانم هم از او دلگیر میشود. خبر که به حاج احمد آقا میرسد او نیز از این رفتار خوشش نیامده بود. لذا حاج احمد آقا گفت بگویید این آقا دیگر نیاید. اینگونه من در حوزه مسئولیت خودم خدمت امام تنها شدم.
*** برنامه من در بیت امام ***
خادم امام در رابطه با برنامه خود در بیت امام میگوید: در ابتدای ورودم به بیت، مسئولیتها بین من و همان خادمی که شرحش گذشت تقسیمشده بود و من بیشتر مشغول پاسخ به تلفنها بودم؛ اما با رفتن او از سویی و آشنایی بیشتر خانواده امام با من از سوی دیگر، همه کارها بر دوش من افتاد. کار خانه حاج احمد آقا، کار خانه خانم امام و کارهای خود امام را من انجام میدادم. من به اصطلاح، یک پشت میدویدم و کار همه را انجام میدادم. به گلها و باغچهها آب میدادم، در خانهشان چیزی کسر بود میرفتم و فوری میخریدم. هر وقت لازم بود جارو میکردم و هر روز صبح زود که بیدار میشدم برنامه ثابت نظافت بیت را داشتم.
بهعلاوه از جمله کارهایی که از من میخواستند این بود که مراقب باشم کسی بدون هماهنگی خدمت امام نرود. یعنی بر تمام ورود و خروجهای میهمانان ایشان نظارت داشتم. ضمناً هر وقت که امام کاری داشتند بلافاصله به من زنگ میزدند و من میرفتم کارشان را انجام میدادم. ازجمله این کارها وساطت برای نقل پیامهای ایشان به اطرافیان و بالعکس بود. در همان اوضاع و علاوه بر اینکارهای مختلف، پشت تلفن مینشستم و جواب تلفنها را میدادم که البته کار اصلی من همین بود و تماسهای متعلق به امام، خانم امام و حاج احمد آقا را پاسخ میدادم.
اگر که واجب بود وصل میکردم و حاج احمد آقا صحبت میکرد؛ اما اگر واجب نبود مثلاً پیامی برای خانم امام یا خود ایشان داشتند میرفتم و میگفتم و نیاز به وصل کردن نبود.
یک روز در آخرهای جنگ یک هیئتی از شوروی به ایران آمد. اینها را به نماز جمعه دعوت کرده بودند. از ستاد نماز جمعه زنگ زدند که اینها در مراسم نماز جمعه حاضر شدهاند؛ حالا که اینها آمدند ما مرگ بر شوروی بگوییم یا نگوییم؟ من رفتم خدمت امام عرض کردم آقا اینطوری میگویند، چه جواب بدهم. گفتند: «بگو بگویند ولی کمتر بگویند!». به محض اینکه برای اطاعت امرشان خارج شدم صدا کردن و گفتند برگرد. گفتند: «حاجی اینطوری نگویی!». گفتم هر چه شما امر کنید میگویم. فرمودند بگو این مسئله را از آقای خامنهای یا از آقای هاشمی بپرسید.
در این میان برخی اعضای جریانات مخالف و معاند گاهی بهقصد آزار و توهین زنگ میزدند؛ ولی من همینکه گوشی را برمیداشتم و متوجه میشدم قطع میکردم و صحبتی نمیکردم. بنده شب و روز در جماران و در بیت امام بودم. تنها شبهای جمعه به خانه خودم در خیابان خراسان میرفتم و صبح شنبه بازمیگشتم.
حاج احمد آقا ماهانه سه هزار تومان به من میداد. جالب اینجا بود که به پاسدارها و غیر پاسدارهایی که آنجا بودند دو هزار و پانصد تومان میداد. از همان روز اول به ما محبت میکردند. طبعاً حقوق من نیز بهتدریج افزایش یافت تا این اواخر سیصد هزار تومان حقوق میگرفتم. در تهران با همان سیصد تومان امرار معاش میکردیم تا به قم آمدیم و هنوز برایمان آن مبلغ را میآورند؛ تا ماه قبل که آن را دریافت کردم اما اینکه تا چه زمانی بدهند را نمیدانم.
***داستان عکس مشهور من با امام***
حاج رضا فراهانی راننده بیت بود و در عین حال از امام عکسهای خصوصی میگرفت. عکسهایی همچون بوسیدن علی آقا و خیلی از عکسهای مشهور امام را حاج رضا گرفته است.
یک روز من به حاج رضا گفتم: «حاجی مردانگی میکنی بیایی یک عکس دو نفره از من و امام بگیری». گفت: «آخه مگر میشود چه توقعهایی داری». گفتم: «نه توقع نیست اگر بشود میخواهم دیگر» گفت نمیشود. گفتم «میشود. تو که آزادی میروی در خانه و عکسهای خصوصی از امام میگیری. من هم که هر وقت بخواهم بروم خدمت امام برایم آزاد است و میروم خدمتشان. پس مشکلی نیست. اصلا من خودم یک کاری میکنم شما بتوانی عکس بگیری». گفت: «چهکار میکنی؟» گفتم: «میبرمت جلوی راه امام و پنهانت میکنم که پیدا نباشی. من میروم عقب میایستم. امام از اتاقش بیرون میآید تا نزد خانمش برود و ناهار بخورد، من از عقب میآیم کنار امام تو عکس بگیر». پذیرفت.
رفتم در حیاط و وقتی امام آمد با بداقبالی دیدم برعکس همیشه حاج احمد آقا همراهش است. گفتم نقشه من نقش بر آب شد. من هم گردنم را کج کردم و شکست همان عقبها ایستادم تا رد شوند! حاج رضا هم که پشت همین گلدانهای بزرگ پنهانشده بود با دوربینش بلند شد ایستاد. یکدفعه حاج احمد آقا انگار در قلب من بود؛ در کمال شگفتی و خیلی بیمقدمه گفت: «حاج رضا خوب موقعی آمدی. بیا یک عکس از امام و حاج عیسی بگیر». در عین بهتزدگی از این اتفاق رفتم کنار حضرت امام ایستادم و عکس را گرفتیم. بعداً خود حاج رضا این عکس را خدمت امام برده بود. وقتی امام این عکس را امضا کرد خانم امام گفت: «چه عکس خوبی گرفتید. حق حاج عیسی هست که یک چنین عکسی داشته باشد». عکس فوق را به همراه امضای امام قاب شده در منزل دارم.
***مرا با حاج عیسی محشور کن***
یک روز اتفاق خیلی عجیب برایم افتاد که حاج احمد آقا را نیز متعجب ساخته بود. او در اتاق من آمد و گفت نمیدانم تو دیگر کی هستی؟ گفتم خب نمیدانم شاید من آدم باشم، شاید هم نه! حاج احمد آقا گفت من نزد امام رفتم دیدم دست نماز گرفته و در آشپزخانه ایستاده روبهقبله میگویند: «خدایا من را با حاج عیسی محشور کن». من ناراحت شدم؛ رفتم جلو گفتم: «آقا این چه حرفی است شما میزنید. مردم همه به امام و ائمه ملتجی میشوند شما به حاج عیسی!». گفتند: «خب شما که نمیشناسید». بالاخره این هم یک کار امام بود که به من اینهمه محبت داشتند. به یاد ندارم که امام از من دلخور شوند بلکه برعکس حتی به دیگران سفارش میکردند شما بروید وظیفهتان را از حاج عیسی یاد بگیرید!