با دلي غمگين و بغضي در گلو، دارم متن سال گذشته را
ميخوانم؛
«روز قدر» را آقاجان! گفته بودم روز قدر هم داريم و آن روزي است که تو بيايي! گفته
بودم آن روز، از همه تاريخ و از همه روزگار، بالاتر است! يک سال گذشت و باز هم خبري
نشد! روزها از پي هم آمدند و رفتند اما «آن روز» نيامد! «شب قدر» آمد و «روز قدر» نيامد!
دعا دعا کرده بودم بيايي و ما را از اين جهنمي که نامش را «دنيا» گذاشتهاند،
خلاص کني! ...