کد خبر: ۴۳۰۹
برشی از خاطرات آیت‌الله آل‌اسحاق

اسارت میلیون‌ها زن در دوران کشف حجاب/ استفاده از جسد یک پیرزن برای ترویج بی‌حجابی

آیت‌الله آل اسحاق درباره شرایط زنان در زمان کشف حجاب می‌گوید: مادرم گریه می‌کرد و می‌گفت: پدرم، مادرم و برادرم مردند و من نتوانستم حتی در تشییع جنازه آنها شرکت کنم. اگر یک قدم از در خانه بیرون می‌گذاشتند، پاسبان‌ها حجاب‌شان را برمی‌داشتند و از آنجایی که حاضر نبودند بی‌حجاب بیرون بروند، میلیون‌ها زن در آن ایام در خانه‌هایشان زندانی بودند.
يکشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۷ - ۱۰:۵۹

پایگاه مرکزی اسناد انقلاب اسلامی؛ قانون کشف حجاب که در 17 دی‌ماه 1314 اعمال شد، برخلاف تبلیغات رژیم پهلوی، به جای آزادی، اسارت را برای زنان به ارمغان آورد و علاوه بر آن خسارت‌های بسیاری بر جامعه و بنیان خانواده وارد ساخت.

آیت‌الله علی آل‌اسحاق که در آن دوران از نزدیک شاهد اجرای این طرح ضددینی رضاخان بود در کتاب خاطراتش که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است می‌گوید: دوران رضا پهلوی، من بسیار کوچک بودم، ولی از آن زمان مسائلی را به یاد می‌آورم. مسئله غم‌انگیزی رخ داده بود و آن قضیه کشف حجاب بود.

همه ناراحت بودند و گریه و زاری می‌کردند، به طوری که مادرم توجه و رسیدگی سابق را نسبت به ما نداشت. بعدها جریان کشف حجاب را از مادرم پرسیدم. به این ترتیب بود که دستور می‌دادند ابتدا کارمندان ادارات، تجار و ... در هر شهر کشف حجاب کرده و حجاب خانم‌هایشان را بردارند. سپس همراه همسرانشان یک عکس دسته جمعی بگیرند و روزنامه‌ها با چاپ این عکس‌ها خبر پیوستن آن شهر را به مسأله کشف حجاب می‌دادند.

استفاده از جسد زنان برای ترویج کشف حجاب

آیت‌الله علی آل‌اسحاق می‌گوید: خاطره‌ای در این موضوع از زنجان به یاد دارم. پیرمرد تاجری بود که تقریباً 120 سال سن داشت و خانه‌اش مقابل خانه ما در سبزه‌میدان زنجان بود. پسرش نیز 70ساله بود. آن‌ها از تجار معروف زنجان بودند. در مهمانی‌هایی که در خانه آن‌ها برگزار شده بود، کارمندان اداره‌ها، ارتشیان، و مردم عادی به همراه خانم‌هایشان آمده بودند، قرار بود که بعد از صرف ناهار عکس دسته‌جمعی بگیرند تا زنجان نیز به کشف حجاب بپیوندد.

همسر او پیرزنی صدساله بود، به او می‌گویند که برای عکس دسته جمعی شما هم باید بیاید، او ناراحت می‌شود و می‌گوید من توان ندارم، چگونه حجابم را بردارم؟ ولی همسر و پسرش اصرار می‌کنند و می‌گویند این کار اجباری است و گرنه اموالمان را می‌گیرند و ما را بیچاره می‌کنند.

بالاخره یک لباس بی‌آستین به پیرزن می‌پوشانند و کلاه پهلوی بر سرش می‌گذارند. (با لباس بی‌آستین، کشف حجاب و کشف عفت می‌کردند.) چند قدمی که پیرزن را می‌آورند، می‌بینند سنگین شده، بعد متوجه می‌شوند که او از ناراحتی مرده است. مأمورین می‌گویند که او هم باید در عکس باشد. بالاخره جسد پیرزن را می‌آورند و پسرهایش او را کنار کمر پدرشان نگه می‌دارند و عکس می‌گیرند. من آن شب در آغوش نامادری‌ام بودم و جریانات را می‌دیدم، ولی نمی‌فهمیدم، بعدها از مادرم قضیه را پرسیدم.

آثار کشف حجاب

آیت‌الله علی آل‌اسحاق می‌گوید: مرد سیدی که هنوز زنده و تقریباً هم سن و سال من است تعریف می‌کرد که من روزهای جمعه که به حرم حضرت معصومه(س) در قم مشرف می‌‌شدم، معمولاً پیرمردی را می‌دیدم که زیارت جامعه و دعاهای دیگر را بسیار با حال و جالب می‌خواند. با او سر صحبت را باز کردم، او افسر بازنشسته بود و می‌گفت در زمان پهلوی افسر درجه‌دار بوده است. وقتی دیدم که خیلی معتقد و با اخلاصی است با او دوست شدم. قرار شد شب‌هایی که به قم می‌آید به حجره ما در مدرسه فیضیه بیاید. مدتی به حجره ما رفت و آمد داشت تا اینکه یک روز اصرار و پافشاری کرد که شما هم به تهران بیاید تا در خدمت‌تان باشیم.

به ما آدرس داد و من هم یک روز به منزلشان رفتم. در زدم، اما جوابی نیامد بالاخره وارد حیاط شدم، هیچ کس نبود، جلوتر که رفتم دیدم. جوانی در اتاق دراز کشیده است. گفتم: مگر منزل فلانی این جا نیست؟ گفت: چرا و دیگر چیزی نگفت، من هم نشستم. از روی مبل بلند شد و رادیواش را روشن کرد و شروع کرد به آواز خواندن. گفتم: «خاموش کن.» گفت: «نه، حوصله‌ام سر رفته است.» گفتم: «پدرت نیامد.» گفت: «می‌آید» و شروع کرد به توهین و اهانت کردن. من هم صبر کردم تا پدرش آمد، بلند شدم و خداحافظی کردم. گفت: «کجا؟» گفتم: «به اندازه کافی توهین شنیدم.» گفت: «تو را به خدا یک لحظه بیایید به آن اتاق برویم، من مطلبی را برایتان بگویم بعد تشریف ببرید.»

در مورد تربیت بد این پسر، من مقصرم. جریانش را که برایتان بگویم شاید او را مقصر ندانید. بعد کمی پسرش را سرزنش کرد و از من عذرخواهی کرد. به اتاق دیگری رفتیم و در آنجا نشستیم، گفت: «سال‌ها قبل که من درجه‌دار و جوان بودم، یک روز ما را از طرف رژیم پهلوی به باشگاه دعوت کردند، ما هم رفتیم و خود رضاخان آمد و برایمان سخنرانی کرد و گفت: ما تصمیم گرفته‌ایم نیمی از ملتمان را که اسیرند، آزاد نماییم و این زن‌ها را از بند چادر رها کنیم. نخستین گام این آزادی را باید شما درجه‌دارها بردارید. اندازه قد و قامت همسرانتان را بیاورید تا این که برایشان لباس بدوزند.

یک روز همراه خانم‌هایتان به باشگاه می‌آیید و عکس دسته جمعی می‌گیرید. از انگلستان نیز میهمان داریم و شما باید در خیابان مانور دهید تا این طرز لباس پوشیدن، جا بیفتد. در آخر هم اولتیماتوم داد که هر کس تخلف کند، خودم دستور اعدامش را صادر می‌کنم. خلاصه من به خانه آمدم و چیزی نگفتم، فقط اندازه‌های خانم را گرفتم و او هم خوشحال شد که قرار است برایش لباس بدوزند.

بالاخره روز موعود فرا رسید، دو بقچه به هر کس دادند یکی لباس خانم و دیگری لباس آقا. پسرمان تازه به دنیا آمده بود. خانمم مشغول شیر دادن او بود که من لباس‌ها را جلویش گذاشتم، تا باز کرد و کلاه را دید گفت: «این مال شماست، کلاه دارد.» گفتم: «نه مال خودت است.» گفت: «کلاه برای من» گفتم: «بله» گفت: «چطور؟» گفتم: «یک دفترچه هست باز کن و عکسش را بین»، نگاه کرد و گفت: «ما می‌خواهیم به این شکل درآیم.» گفتم: «بله.» گفت: «این‌ها که زن و مرد با هم هستند.» گفتم: «ما هم باید به همین صورت به باشگاه برویم.» گفت: «مرد غیرتت کجا رفته؟ دین و انسانیتت چه شده؟» لباس‌ها را باز کرد و گفت: «امکان ندارد که من این‌ها را بپوشم و با عصبانیت گفت بیا مرا طلاق بده، مهرم را می‌بخشم.» گفتم: «این دستور اعلی‌حضرت است و اینکه بگویم زنم طلاق گرفته یا اینکه زنم مرده فایده‌ای ندارد. اگر این‌ها را نپوشی مرا می‌کشند.» گفت: «بکشند. در راه غیرتت بمیری بهتر از این کار است.» بلند شدم کمی قدم زدم گفتم: «بلند شو ببین دختر خاله‌ات، دختر عمه‌ات همه از این لباس‌ها پوشیده‌اند.» گفت: «هر کس هر کاری بکند. باید من هم انجام دهم؟ من نمی‌توانم.» من هم عصبانی شدم و یک لگد به کمرش زدم.

گفت: «بزن اصلا مرا بکش من دست بردار نیستم، نمی‌توانم این ها را بپوشم...» من هم سر و صدا راه انداخته بودم و تهدید می‌کردم که نه تنها تو بلکه پدر و مادرت را می‌کشند. او در همان حال شیر دادن به بچه دست‌هایش را به طرف آسمان بلند کرد و زیر لب زمزمه‌هایی کرد، بعد سرش را روی همان لباس‌ها گذاشت و بچه هم در بغلش بود. گفتم: «بلند شو، دیر می‌شود، باید سر ساعت آن جا باشیم، دیدم جواب نمی‌دهد. تکانش دادم، دیدم تمام کرده است. این پسر از همان زن باقی ماند.»

وضعیت زنان در زمان کشف حجاب

آیت‌الله آل اسحاق درباره شرایط زنان در زمان کشف حجاب می‌گوید: مادرم گریه می‌کرد و می‌گفت: پدرم، مادرم و برادرم مردند و من نتوانستم حتی در تشییع جنازه آنها شرکت کنم. اگر یک قدم از در خانه بیرون می‌گذاشتند، پاسبان‌ها حجاب‌شان را برمی‌داشتند و از آنجایی که حاضر نبودند بی‌حجاب بیرون بروند، میلیون‌ها زن در آن ایام در خانه‌هایشان زندانی بودند.


این خبر را به اشتراک بگذارید:
ارسال نظرات