شجاعت کمیته استقبال در برابر تهدید سران ارتش پهلوی
پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ آیتالله مهدویکنی در کتاب خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است؛ درباره روزهای ورود امام و شکل گیری کمیته استقبال میگوید:« امام پس از مدتی توقف در پاریس، عازم تهران شدند. دولت بختیار مانع ورود امام شد و فرودگاهها را بست. به دنبال این اقدامات، آقایان علما از بلاد مختلف به تهران آمدند و در مسجد دانشگاه تهران تحصن کردند. بنده چون در کمیته استقبال بودم در آنجا تحصن دائم نداشتم عدهای شبانه روز در آنجا بودند و بعضیها هم به آنجا رفت و آمد میکردند. بنده از آنهایی بودم که میرفتم و میآمدم، اما حضور دائم نداشتم. این تحصن به خاطر اعتراض به جلوگیری دولت از ورود امام بود. بنده چون عضو شورای انقلاب بودم کارهای مربوط به کمیته را زیر نظر داشتم و بعضی از کارها را نیز غیرمستقیم هدایت میکردم. در مدرسه رفاه تلفنها را جواب میدادیم و برای تنظیم امور هم شرکت میکردیم.
*** شجاعت کمیته استقبال در برابر تهدید سران ارتش پهلوی ***
تلفنهایی هم از مسئولان رژیم سابق میشد. تلفن مقدم و طوفانیان را یادم هست. طوفانیان تهدید به بمباران محل اقامت امام را میکرد، ولی مقدم از راه محبت و دوستی سخن میگفت. خوب به یاد دارم شخصی با صدای کلفت و خشن به مدرسه رفاه تلفن کرد و ما را تهدید به بمباران کرد. من به او گفتم ما از این تهدیدها هراسی نداریم. ما شاگردان آن امامی هستیم که لرزه بر اندام شاه انداخت و او را فراری داد، ما بیدی نیستیم که از بادها بلرزیم. هر کاری می خواهید بکنید. اتفاقاً روز ۲۲ بهمن از رادیو، صدای همین مرد را شنیدم که التماس میکرد و سوره قل هوالله را میخواند و اظهار عجز میکرد و دست بیعت داد و خود را به نام طوفانیان معرفی میکرد.
***جلوگیری از حمله مردم به فرودگاه مهرآباد ***
آن روزی که بنا بود امام تشریف بیاورند فرودگاه را بستند. روز دهم بهمن، ما و عدهای از دوستان روحانی و غیر روحانی به میدان آزادی رفتیم و مردم را از حمله به فرودگاه بازداشتیم که آن هم جریان شیرینی دارد؛ ما در مدرسه رفاه بودیم که شنیدیم مردم در میدان آزادی اجتماع کردهاند و جمعیت به سوی فرودگاه سیلآسا در حرکت هستند. شعار مردم این بود که میرویم فرودگاه را باز کنیم. بعضی میگفتند آنجا را آتش میزنیم، بعضی میگفتند با هواپیماها چه کنیم. این خبرها جسته و گریخته به گوش میرسید.
بنده و چند نفری از معممین مأمور شدیم که به آنجا برویم. یک مینیبوس از هواپیمایی کشوری به وسیله یکی از دوستان - به نام آقای ناصر اتابکی که بعدها در جبهه شهید شد و از دوستان مسجد ما بود - در اختیار ما گذاشتند. ما به خاطر اینکه پوششی داشته باشیم خانوادههای خود را نیز به همراه بردیم. ما جلو نشستیم و آنها هم پشت سر، آقای حمید نقاشان هم بود. ایشان جوانی بود که روزهای اول انقلاب کنار امام میایستاد و از امام حفاظت می کرد. الان هم ظاهراً به کار تجارت مشغول است. او از دوستان آقای رفیقدوست و آقای ناطق بود. از جمله همراهان ما آقای آیت گودرزی بود. آقای آیت، آن وقت جزو بچههای مسجد ما بود و ایشان بود که بلندگو را از مسجد آورد که روی ماشین نصب کردیم و در میدان آزادی سخنرانی نمودیم. از دوستان دیگرمان آقای هادی دیانتزاده بود که امور برقی را تنظیم میکرد. یادم هست که در آن ماشین از دوستان روحانی آقایان ربانیشیرازی، طاهری خرمآبادی و ربانی املشی حضور داشتند.
بالاخره دسته جمعی از خیابان انقلاب به سوی میدان آزادی حرکت کردیم؛ منتها چون در ماشین، زن و بچه بود مأمورین گارد مزاحم ما نشدند تا اینکه به میدان آزادی رسیدیم. در آنجا مردم خیلی جوش و خروش داشتند و بسیار ناراحت بودند.
سرهنگ رحیمی معروف - که بعد از انقلاب رئیس دژبان ارتش شد و از وکلای پرونده آیت الله طالقانی پیش از انقلاب در زندان بود - در حال سخنرانی برای مردم بود و آنها را تحریک میکرد که به فرودگاه حمله کنند. او میگفت: چرا دولت بختیار مانع ورود مرجع تقلید ما شده است؟ مردم بروید و فرودگاه را باز کنید. وقتی ما به آنجا رسیدیم دیدیم سربازان گارد مقابل مردم موضع گرفتهاند و آماده حمله هستند و از این طرف هم مردم آماده حرکت و یورش به فرودگاه بودند. میدان آزادی پر از جمعیت بود. من در آنجا میکروفون را گرفتم و خودم را معرفی کردم. گفتم من مهدویکنی امام جماعت مسجد جلیلی هستم. گفتم من و همراهان از سوی کمیته استقبال امام مأموریت داریم که به شما بگوییم به فرودگاه حمله نکنید، انشاءالله امام تشریف میآورند. وقتی امام آمدند و حکومت تشکیل شد، ما فرودگاه را لازم داریم و هواپیماها باید سالم بمانند. اگر به فرودگاه حمله شود ممکن است عدهای از این حمله سوء استفاده کنند و همچنین ممکن است عدهای شهید شوند و ممکن است فرودگاه تخریب شود و این به مصلحت نیست.
آقای سرهنگ رحیمی آمد گفت: آقا! چرا اینگونه صحبت میکنید. اینها جلوی مرجع تقلید ما را گرفتهاند. ما باید مردم را بفرستیم فرودگاه را بگیرند. چرا آقایان نمیگذارند؟ گفتم: مصلحت نیست که ما مردم را تحریک کنیم. گفت: پس میکروفون را به من بدهید تا کمی با مردم صحبت کنم. گفتم اگر شما همین مطلبی را که من میگویم بگویید اشکالی ندارد، ولی اگر بخواهی حرفهای دیگری بزنی بلندگو را از دستت میگیرم. گفت: همان حرفها را میزنم. در ماشین باز بود آمد بالا و شروع به سخنرانی کرد و دوباره همان حرف های خودش را بازگو کرد. من او را از ماشین به پایین هل دادم و در ماشین را بستم و گفتم حرف هایی که این آقا می زند بی خود است و ربطی به ما ندارد، ای مردم! دستور این است که شما به طرف خیابان آزادی و میدان انقلاب برگردید. البته اسم های خیابان ها بعداً عوض شد و آن زمان این اسم ها نبود. بعضی از این اسمها همان روز هنگام بازگشت توسط خود مردم گذاشته شد، مثل میدان آزادی، خیابان انقلاب و خیابان آزادی که مردم همان روز خودشان این اسمها را انتخاب کردند و در شعارهای خود تکرار می کردند.
بالاخره ما حرکت کردیم و برگشتیم. عده زیادی از مردم نزدیک دانشگاه تجمع کرده بودند و ما گروهی از جوانان و مردم را با دستهای خون آلود دیدیم. گفته می شد که جمعی مجروح و شهید شده اند. وقتی به مسجد صاحبالزمان در خیابان آزادی رسیدیم، من آنجا برای مردم سخنرانی کردم و آنها را به آرامش دعوت کردم و گفتم بر گردید. ان شاء الله امام می آید. یکی از برادران کُرد هم به آنجا آمد و سخنرانی کرد و به وحدت میان کُرد و غیر کُرد دعوت کرد. ما هم تشویقش کردیم.
*** عمامه جد سادات ما را نجات داد ***
بالاخره نزدیک اذان ظهر شد و ما برگشتیم. وقتی برگشتیم - این جای قضیه خوشمزه است - به پیچ شمیران که رسیدیم، گاردیها جلوی ما را گرفتند. علتش هم این بود که جلوی ماشین ما بلندگو بود. ما آن را جلوی شیشه گذاشته بودیم و دقت نکرده بودیم که بلندگو را پایین بگذاریم تا دیده نشود. بلندگو را که دیدند آمدند جلوی ماشین را گرفتند و گفتند از کجا میآیید و به کجا می روید؟ فرمانده آنها بلندگو را زیر پا له کرد و سپس از در ماشین بالا آمد. بچههایی که همراه ما بودند همان برادر آیت و آقای دیانتزاده و حمید نقاشان بودند. آقای نقاشان اسلحه کمری داشت. آن را زیر پای زنها در عقب ماشین انداخت. اگر میگشتند پیدا می کردند، ولی خدا خواست که سراغ خانمها نرفتند. این دو سه نفر را از ماشین پایین کشیدند. من دیدم که سربازان تحت فرمان او با سر نیزه، آیت و هادی دیانتزاده را میزدند به حدی که پشت آنها را زخم کردند و مرتب فحش میدادند.
من روی صندلی جلو نشسته بودم که آن فرمانده گاردی لوله ژ-۳ را به پیشانی من گذاشت.زنها و بچهها گریه میکردند و «یا امام زمان» می گفتند، چون بچههای من همراهم بودند، همه فریاد میکردند که بابا را کشتند، ولی نمیدانم چه شد که او مرا به عنوان سید خطاب کرد و شاید خدا خواست که او عمامه مرا سیاه ببیند. چون عمامه من سفید بود و من تعجب میکنم چگونه یک ایرانی سید و غیر سید را تشخیص نمی دهد، در هر حال به من گفت سید! اگر به خاطر عمامه جدت نبود الان مغزت را متلاشی می کردم. بالاخره عمامه جد سادات ما را نجات داد و شاید من در واقع از سادات و حداقل از فرزندان روحانی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم باشم. ان شاء الله تعالی. و سپس از ماشین پیاده شد و گفت ما کشور را تحویل [امام]خمینی میدهیم، ولی پیش از آن تمام شما را قلع و قمع خواهیم کرد و شاید مقصودش آن بود که تا شما را از میان بر نداریم کشور را تحویل امام خمینی نمیدهیم.»