"خاطرات ناب"/ برشی از خاطرات آیتالله مهدویکنی
فرمانده گاردی لوله ژ-۳ را به پیشانی من گذاشت.زنها و بچهها گریه میکردند و «یا امام زمان» می گفتند، چون بچههای من همراهم بودند، همه فریاد میکردند که بابا را کشتند، ولی نمیدانم چه شد که او مرا به عنوان سید خطاب کرد و شاید خدا خواست که او عمامه مرا سیاه ببیند. چون عمامه من سفید بود، در هر حال به من گفت: سید! اگر به خاطر عمامه جدت نبود الان مغزت را متلاشی می کردم.
کد خبر: ۵۲۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۱۱/۱۲