از تلاشهای ماندگارش در شهربانی که بگذریم به روزهای پرحادثهی انقلاب میرسیم. طلیعهی انقلاب که درخشیدن گرفت «یوسف»وار روانهی زندان شد. از تدبیر نیز کاری ساخته نبود، باید به زندان میرفت تا صاعقهی زمانه حقانیتِ درخوابرفته و گذر ایام حکم برائتش را امضا کند. امتحان سادهای نبود اما او از آن سربلند بیرون آمد و عطش خدمت به مردم و مملکت بار دیگر او را روانهی میدان کرد. خشت دیوار خاطراتش را که مرور میکنی مشق خدمت را به تماشا مینشینی. ردپایی ماندگار بر شنهای کویر. این شاید شاهبیت همهی سالهای زندگی کاریاش باشد. خاطراتش نه از جنس داستانهای افسانهای است و نه اساطیری. او ساده خدمت کرده است. با همه قرار نبودهها و قرار بودههای مملو از احتمالات زندگی. همین باعث شده که سادگیاش به دل بنشیند. او از زیر تازیانهی روزهایی که میتوانست هر دقیقهاش کارنامهای پرستاره را به آتشِ تباهی بیندازد، سربلند بیرون آمده است و حالا که مقابلمان نشسته و روزهای رفتهاش را عریان میسازد صدایش طعم آرامش میدهد، بوی امنیت و رنگ خدمت.