روایتی از غیرت و شجاعت آزادگان در دوران اسارت
پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ یکی از عرصههای مقاومت دلیرمردان رزمنده در دوران دفاع مقدس، حفظ ایمان و توکل بخدا با تقویت روحیهای مقاوم در زمان اسارت در اردوگاههای بعثی بود.
سرهنگ آزاده، حبیبالله کلانتری، درباره ارادت رزمندگان به رهبر کبیر انقلاب و پاسداری از شأن ایشان در دوران اسارت نقل میکند؛ تعصب و غيرتى که اسراى ما نسبت به حضرت امام(ره) در زندانهاى بعثى داشتند، مثالزدنى بود و شايد در هيچ جاى دنيا نظيرى براى آن يافت نشود. عراقىها، که به اين مسئله پى برده بودند، مىدانستند که از اين طريق نمىتوانند با بچهها مقابله کنند. در يکى از روزها که رئيس نگهبانان عراقى براى سرکشى به سلول ما آمده بود، چون اوضاع داخلى سلول را بر وفق مراد خود نديد، شروع به فحاشى کرد. بچهها ابتدا به حرفهايش توجهى نکردند و او را به حال خود گذاشتند، اما او مرتب به هر طرف سرکشى مىکرد و ناسزا مىگفت. تا اين که ناگهان به نام مبارک امام عزيز(ره) اهانت کرد. بچهها که تا آن لحظه ساکت و آرام، کنار ديوار ايستاده و به زمين خيره شده بودند، با شنيدن اين حرف چشمهايشان به سوى رئيس نگهبانان عراقى براق شد و در يک چشم به هم زدن به او حمله کردند. رئيس نگهبانان از اين حرکت بچهها يکه خورد. گويا انتظار چنين برخوردى را نداشت، به همين دليل خيلى سريع خودش را به ميان نگهبانان رساند تا از يورش بچهها در امان بماند. من هم مثل بقيه بچهها خونم به جوش آمده بود. ديگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. با سرعت جلو رفتم و تمام ناسزاهايى را که داده بود، به خود او و اربابانش بازگرداندم.
رئيس نگهبانان که تصور نمىکرد بچهها اين طور در برابرش بايستند، در حالى که به شدت عصبانى شده بود، مرا به مرگ تهديد کرد و گفت: «همين امروز دستور مىدهم تا تو را به مخزن ببرند. آنجا زبانت را کوتاه خواهند کرد!»
با شنيدن نام مخزن يک لحظه خشکم زد، اما ديگر هيچ چيز برايم اهميت نداشت، چون آنچه گفته بود، سزاوار خود و اربابانش بود. بايد جواب ناسزاهايش را مىگرفت. زندان مخزن براى همه اسرايى که در زندان ابوغريب بودند، نامى آشنا بود. در آنجا زندانيانى که سوابق سياسى داشتند نگهدارى مىشدند. ما هم گاهى اوقات در ساعت آزادباش از پنجرهاى که مشرف به محوطه زندان مخزن بود به آنجا نگاه مىکرديم و مىديديم که چطور عراقىها در سرماى زمستان، زندانيان را به حياط مىآورند و با ماشينهاى آبپاش، بدنهاى لخت آنها را خيس مىکنند. وقتى بدنشان کاملا خيس مىشد با کابل به جانشان مىافتادند و تا سر حد مرگ کتکشان مىزدند. هر چند روز يکبار، آمبولانس به آنجا مىآمد و جنازه يکى از آنهايى را که در زير شکنجه جان داده بود، به بيرون از زندان انتقال مىداد. سپس نگهبانان وسايل او را در حياط آتش مىزدند. واى به حال کسى که پايش به مخزن مىرسيد! رئيس نگهبانان با عصبانيت از سلول خارج شد. پس از رفتن او بچهها دورم حلقه زدند و دلدارىام دادند، اما در آن لحظه از کارى که کرده بودم، کاملا راضى بودم. مىدانستم با اين کار حداقل از عذاب وجدان در امان هستم. از آن روز به بعد، هر لحظه منتظر بودم تا آنها بيايند و مرا با خود ببرند. چند روز گذشت، اما از رئيس نگهبانان خبرى نشد و قضيه تنها با لغو ساعات هواخورى پايان يافت. بعد از اين اتفاق، نگهبانان کمتر جرأت مىکردند به حضرت امام(ره) اهانت کنند.