محبت اهل سنت بوکان به روحانیت شیعه / درسهایی از یک ژاندارم انقلابی
پایگاه مرکز اسناد
انقلاب اسلامی؛ آیتالله
محمدرضا مهدوی کنی در 29 مهر 1393 دارفانی را وداع گفت. وی از روحانیون مبارز و
انقلابی بود که در سال 1353 به دنبال سخنرانی در مسجد جلیلی توسط ساواک به سه سال اقامت
اجباری در بوکان محکوم و به آنجا تبعید شد. در این زمینه در کتاب «خاطرات آیتالله مهدوی کنی» که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده آمده
است:
وقتی به بوكان وارد شدم مرا به شهربانی بردند. رئيس شهربانی نامش سروان حيدری بود. سلام كردم جواب سلام مرا نداد، او بعد از سؤالات گفت كه شما بايد التزام بدهيد كه هر روز صبح اينجا بياييد و دفتر را امضا كنيد. برای اينكه معلوم شود كه شما از حوزه قضائی بيرون نرفتهايد. گفتم من نمیآيم. گفت كه بايد بيايی والّا ما گزارش میدهيم و ممكن است شما مشكل پيدا كنيد و شما را زندانی كنند. گفتم اگر من بچه حرفشنوی بودم مرا به اينجا تبعيد نمیكردند. اينكه مرا تبعيد كردند دليل بر اين است كه من بچه حرفشنوی نيستم. من حرف بزرگتر از تو را در تهران گوش نكردم تو كه اينجا هستی توقع داری به دستور تو گوش كنم؟ من به هيچ وجه گوش نمیكنم. اگر شما خيلی دلتان میخواهد از من امضا بگيريد، هر جايی كه باشم دفتر را بياوريد من امضا میكنم.
گفت نمیشود، بايد اينجا كتباً تعهد بدهيد كه هر روز صبح میآييد و خودتان را معرفی میكنيد. گفتم: بنده چنين چيزی را نمینويسم. گفت: تو را به زندان میاندازم. گفتم: بينداز؛ اولاً شما حق نداری مرا زندانی كنی، چون اگر بنا بود من زندانی شوم مرا تهران زندانی میكردند، من تبعيدی هستم و شما حق زندانی كردن مرا نداريد. گفت كه زندانی میكنم و بعد مرا در اتاقی انداخت و در را بست. من دو سه ساعتی بودم. بعداً يكی از مأمورانشان شفاعت كرد و بالاخره من از زندان بيرون آمدم.
يك
خاطره خيلی شيرينی كه از آنجا دارم اين است كه همان شبی كه من به منزل اين مؤمن
رفتم، روی دوشش چادر شب سنگينی گذاشته و آورد در اتاق آن را باز كرد و گفت: «حاج
آقا! من يك ژاندارم هستم و بيش از اين كاری از من برنمیآيد، چون شما اينجا مهمان
ما هستيد، من به بازار رفتم و مقداری وسيله زندگی برای يك نفر تهيه كردم كه همه
نو و دستنخورده است». گفت: «من اينها را آوردم تا خدمتی به شما كرده باشم».
اتفاقاً اين ژاندارم هر روز و هر شب برای نماز جماعت به مسجد میآمد. من تعجب كردم
كه چه طور يك ژاندارم اين طوری است. گفت: «من به ژاندارمری گفتهام كه نماز میخوانم.»
خلاصه ارتباطش با ما در حد همين نماز و مسجد و آن چيزهايی بود كه براي زندگی آورده
بود.
محبت
اين ژاندارم به يادم بود تا بعد از انقلاب وقتی كه من وزير كشور شدم و مرحوم تيمسار
ظهيرنژاد به فرماندهی ژاندارمری كل كشور منصوب شد. من تلفنی يا كتبی به ايشان
گفتم يك چنين ژاندارمی در آن زمان به من خدمت كرده و حالا شايسته است كه من از او
يادی بكنم. او كجاست؟ زنده است يا نه؟ به او گفتم بايد دنبال اين اسم _ سركار خان
علی _ بگردی ببينی كجاست. ايشان هم گشت و بالاخره يك روز به من زنگ زد كه اين آقا
فرمانده پاسگاه رباط كريم است. او در اصل ساوهای بود. گفتم بگوييد پيش من بيايد.
وقتی آمد به او اظهار محبت كردم، او را بوسيدم و گفتم كه وقتی انقلاب شد و شما فهميدی كه ما دستمان به جايی بند شده چرا نيامدی از ما يادی كنی يا توقعی داشته باشی؟ گفت: «آن كاری كه من كردم برای خدا بود و هيچ نيت و انگيزهای جز خدا نداشتم. بنابراين فكر كردم اگر بعد از انقلاب كه شما وزير كشور شديد من بيايم و سلامی بكنم، ممكن است همه آنچه را كه در آن زمان فكر میكردم برای خدا كرده بودم از بين ببرم، بنابراين به دنبال اين قضيه نبودم و فعلاً در ژاندارمری وظيفهای دارم و آن را انجام میدهم. مرا به اينجا فرستادند و حال مسئول هستم، در هر حال من از شما به عنوان وزير كشور هيچ انتظار شخصی ندارم». من به آقای ظهيرنژاد گفتم تا حدی كه امكان دارد مسئوليتی به او بدهيد تا بهتر بتواند خدمت كند. ايشان هم يك كارهايی كرد و الان هم هست. واقعاً در ژاندارمری جزو افراد نمونهای است كه تا به حال هيچ توقعی از ما نداشته است. و روش اين ژاندارم ساده برای من عبرتآموز شد.
پس
از چند روز امامجمعه بوكان كه از اهل سنّت بود به ديدن من آمد و با اينكه در نمازاش
به شاه و وليعهد و فرح دعا میكرد نسبت به من خيلی اظهار علاقه میكرد. به او گفتم
چرا شما به اينها دعا میكنيد؟ گفت: آقا! شما مرد آزادهای هستيد و در زندگی به
دولت وابسته نيستيد، اما زندگی ما وابسته به دولت است؛ ما نه سهم امام داريم، نه
خمس داريم، نه روضه داريم، بالاخره گرفتاريم، ماهی 500 تومان از طرف اوقاف به ما میدهند
و ما مجبوريم دعا كنيم، ولی من قلباً به شماها علاقه دارم و لذا با اينكه شما
تبعيدی هستيد من به ديدن شما آمدهام و اين به خاطر علاقه است. روزهای جمعه صدای
او از بلندگو میآمد كه به شاه و خاندان سلطنت دعا میكرد.