روایتی از نقش عشایر بسیجی در دوران دفاع مقدس/ همکاری بسیج و ارتش در مقابله با دشمن بعثی
پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ بسیج مردمی در طول سالیان انقلاب نقش بسزایی ایفا کرده است که اوج آن را میتوان در دوران دفاع مقدس به وضوح مشاهده کرد. یکی از اقشار مختلف بسیج، عشایر دلیر و غیور جنوب کشور بودند که در کنار نیروهای نظامی به دفاع از کشور پرداختند.
مرحوم آیتالله علی آلاسحاق از موسسین ستاد بسیج عشایر در دزفول در خاطرات خود درباره نقش بسیج در آغازین روزهای جنگ میگوید: پس از ملاقات عشاير، كارها را تقسيمبندى كرديم. در نزديكى محل زندگى عشاير، پايگاههايى ايجاد كرده و اعضا را به چندين گروه تقسيمبندى كرديم. آن روزها سپاه دزفول بسيار ضعيف بود، حتى بسيج مردمیاش را نيز داماد شهيدم ابوالحسن، راهاندازى كرد. مردم همه در حال فرار بودند. آنها را در مسجد جمع و برايشان سخنرانى كرد و گفت: «كجا میرويد؟ چه كسى میخواهد از شهر و كشور دفاع كند؟ و...» در همانجا مردم تصميم به ماندن گرفته، بسيج مردمى را تشكيل دادند.
چون با ارتش در تماس بوديم چيزهايى را كه لازم داشتيم به ما میدادند. 100 قبضه ژ ـ 3 به بسيج داديم كه اكنون شمارههايش را دارم و در مقابل رسيد گرفتم. غلامعلى رشيد كه سرپرست سپاه بود و چند نفر ديگر آن را امضا كردند و آنها را بين پايگاههاى بسيج دزفول تقسيم نمودند. چند ماشين، بیسيمهاى مادر و ... به آنها داديم. گاهى براى گشتزنى به اطراف میرفتيم. يك بار كه به طرف كرخه رفتيم، به توپخانهاى برخورديم كه به نيروهايش حدود يك هفته غذا نرسيده بود. بسيار تأثرانگيز بود. به دزفول برگشته و جريان را به آقاى قاضى گفتم. ايشان هم ناراحت شده و سريع به آقاى سيد عبدالله شيرازى كه از اقوام آقاى قاضى بود و بعدها در مشهد فوت كرد، تلفن زده گفتند: به نيروها آذوقه برسانيد. به همراه ايشان، سريعاً به آنها غذا رسانديم.
در آن موقعيت، بسيج بسيار كارساز بود و با كمك خدا مفيد واقع شد. يك بار كه در اطراف دزفول گشت میزدم، به جوانى به نام على چنار برخوردم كه از بچههاى عرب منطقه بود. صدايش كرده و پرسيدم: «چه میكنيد؟» گفت: «من دشمنان را میترسانم. وقتى با اين لودر به جلو میروم آنها فكر میكنند، لشكر عظيمى در حال حركت است. به همين دليل كمى عقبنشينى میكنند. با همين شگرد تاكنون حدود چند كيلومتر آنها را مجبور به عقبنشينى كردهام.» در ادامه گفت: «من در تمام اين منطقه چوپانى كرده و تمام منطقه را مانند كف دستم میشناسم. اكنون میدانم آنها از كجا میآيند و به كجا میروند. گفتم بهتر است لودر را بگذارى و همراه ما آمده و كمك بكنى. او نيز قبول كرد و براى بردن لودر به روستايشان رفت و برگشت. با اينكه 23 يا 24 سال بيشتر نداشت، اما جوان بسيار با شهامتى بود و خود به خود مسؤوليتهاى نظامى به دستش افتاد.
مقر بسيج را در مدرسهاى كه تعطيل شده بود، قرار داديم. اعضا از پايگاههاى مختلف، گزارش كارشان را هر روز میآوردند كه اكثر آنها را هنوز هم دارم. اوايل جنگ، گزارشها بسيار جالب بود. مثلا اينكه عراقیها چند تانك دارند و تانكهايشان كجاست. اين گزارشها در تاريخ ماندگارند. موقعى كه قدرت دشمن زياد شد و ما در شرف شكست بوديم، بچهها رفتند و اطلاعات خوبى آوردند.
معمولا مهماتى از جمله آر.پى.جى و ... را كه از ارتش خودمان به جا مانده و يا توسط آب به دور دستها رفته بود، برمیگرداندند. هر روز چيزهاى مهمى مخصوصاً اطلاعات باارزشى با خود میآوردند، به طورى كه هر وقت با بچهها به پايگاه وحدتى دزفول میرفتيم، از اطلاعات زمينى ما خيلى استفاده میكردند.
به هر حال ما توانستيم در مدت كوتاهى مثلا حدود 8 ـ 9 ماه، پيشرفت قابل توجهى داشته باشيم كه هر روز به آن افزوده میشد. در روزنامهها از جمله روزنامه جمهورى نيز اين موضوع را مطرح كرده و نوشته بودند كه بسيج عشاير پيشرفت بسيار زيادى كردهاند. وقتى آقاى مدنى ديد كه وضع لباس بچههاى ما مناسب نيست و به عنوان غذا كاهو را با نان میخورند، به تبريز رفت و از آنجا كمك فرستاد. ما نيز انبارى تهيه كرديم و از پايگاهها هر هفته نمايندهاى جهت دريافت مستمرى كه شامل قند و چاى و لباس رزمى و متأسفانه سيگار و ... میشد به آنجا میآمد.
از مواد باقيمانده در مراسمى كه براى شهدا میگرفتيم، استفاده میشد و يا به خانوادههايى كه در وسط دشمن مانده و به كسى دسترسى نداشتند كمك میشد. آن وسايل ارسالى، كمك زيادى به ما كردند. با وجود كمى بودجه يك دوربين فيلمبردارى به قيمت نه هزار تومان خريدارى كرديم، چون احساس نياز میشد. كوچك بود ولى خوب كار میكرد. سيد حسين سامى آنجا عكاسى و فيلمبردارى میكرد. عكسها و فيلمهاى جالبى از آن زمان به جا مانده است.
من هم تمام وقت در كنار بچههاى بسيج بودم. خانوادهام در قم ساكن بودند و در آن مدت سختیهاى زيادى را متحمل شدند. به ياد دارم كه حدود يازده ماه به خانه نرفته بودم. يك بار هم كه به تهران رفته و از قم گذشتم به خاطر سختى جدايى، به خانه نرفتم. پسرم محمدجواد نامهاى برايم نوشته بود كه بچههاى بسيج با خواندن آن متعجب شدند. او در ابتداى نامه نوشته بود پدر جان اگر خواندن اين نامه وقتتان را میگيرد خواهش میكنم آن را نخوانيد.»