دکتر مظفر شاهدی

ارزیابی مبانی مشروعیت سلطنت پهلوی

در روزهای پس از سوم شهریور 1320 و تا ساعاتِ آخری که رضاشاه ناگزیر از کناره‌گیری از سلطنت شد، بارها و بارها، به‌نزد نمایندگان سیاسی و اطلاعاتی- جاسوسی انگلستان در تهران، پیام فرستاد و التماس کرد، او را از سلطنت عزل نکنند،‌ که او قول می‌دهد، هر آنچه در توان دارد، در راستای اهدافِ متفقین در سراسر خاک ایران عمل نماید! اما، انگلیسی‌ها برای این‌گونه پیام‌های التماس‌گرانه شاه نگون‌بخت، کمترین اعتباری قائل نشدند. باعزل رضاشاه، بذرهای امیدی که در روز 25 شهریور 1320 در میان جامعه ایران، در حال جوانه زدن بود به دلایلی به بار ننشست. چراکه محمدرضاشاه پهلوی هم نظیر پدرش ترجیح داد، از مشروعیت و مقبولیت سیاسی ناشی از اراده ملت ایران فاصله بگیرد و اتکای بی‌حرف و حدیثِ ‌به کشورهای سلطه‌جوی غرب را پیش گیرد.
چهارشنبه ۲۳ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۱:۴۴

پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی- دکتر مظفر شاهدی؛ در 25 شهریور 1320 شاهی رفت و شاهی دیگر آمد؛ بلکه درست‌تر آن است که گفته‌ شود: چنان‌که اراده قدرت‌های اشغالگر خارجی بود، شاهی از سریر سلطنت به‌زیر کشیده شد و شاهی جدید به‌جای او نشانده شد، بی‌آن‌که ملت ایران، در این جابه‌جایی تحقیرکننده و استقلال‌شکن، نقش و جایگاهی داشته باشند!

این اولین بار هم نبود که در دوره موسومِ به‌مشروطیت که قانون اساسی آن، لااقل بر روی کاغذ، شاه را به‌جایگاهی تشریفاتی و فاقد قدرتِ مطلقه تنزل موقعیت داده و اقتدار حاکمیت و حق حاکمیت ملی را ناشی از اراده ملت و قاطبه مردم ایران دانسته بود، باز هم به‌اراده قدرت‌های سلطه‌جوی خارجی، شاهی به‌شیوه‌ای شبه‌قانونی از مقام خود برکنار و جای خود را به‌شاهی دیگر داده بود!

رضاشاه صرفاً در پایان کار نبود که با اراده قدرت‌های خارجی از رأس قدرت به‌زیر کشیده شده و از مقام سلطنت عزل گردید؛ او برکناری شاه قاجار و بر تخت نشستنِ خود در سال‌های 1299- 1304 را هم، مستقیم و غیرمستقیم مدیون همان قدرت‌های خارجی بود! تأسفبارتر این‌که، 25 شهریور 1320، آخرین بار هم نبود که، با اراده قدرت‌های متجاوز خارجی، شاهی رفت و شاهی دیگر آمد. این شاهِ قانون‌گریز و مردم‌ستیز اخیرِ پهلوی، سال‌ها بعد هم یک‌بار دیگر و این‌بار با کودتای انگلیسی- آمریکایی 28 مرداد 1332، موقعیت خود را در رأس حاکمیت تحکیم و تقویت کرده بود.

ارزیابی مبانی مشروعیت سلسله پهلوی

 واقعیت این است که، برخلاف آنچه در این سال‌های اخیر، جریان‌ها و اشخاصی در داخل و بیرون از ایران، با سوءاستفاده مغالطه‌آمیز از وضعیتِ جاری و ساری در کشور، حافظه تاریخی ملت ایران را به‌سخره گرفته و تلاش می‌کنند چهره‌ای قانون‌گرا، دموکراتیک، مردم‌محور از دوره حکمرانی دو شاهِ پهلوی ارائه بدهند؛ نه رضاشاه و نه محمدرضاشاه، در آن روزگار و در دوره سلطنت و بلکه حکمرانی سراسرقانون‌گریز، مردم‌ستیز، خودکامه و سرکوبگرِ خود، کمترین مشروعیت و مقبولیتِ سیاسی را در بین اکثریت مردم ایران نداشتند؛ که به‌درستی هم درک می‌کردند هم رضاشاه و هم محمدرضاشاه، علاوه بر این‌که با حمایت و پشتیبانی مستقیم و غیرمستقیم قدرت‌های خارجی در رأس حاکمیت قرار گرفته‌اند، در همان حال، در طول دوره حکمرانی خود نیز، کمترین شأن و اعتباری برای قانون اساسی مشروطه و متمم آن قائل نشده‌اند؛ و برخلاف آنچه آن سندِ مورد وفاق ملت ایران (در جریان انقلاب مشروطه) تعیین و تبیین کرده بود، به‌شیوه استبدادگرایانه، سرکوبگرانه و غیرانسانی بر جامعه ایرانی حکم می‌راندند.

بنابراین، به‌دلیل همان نگاهِ سراسر سلبی جامعه ایرانی آن روزگار بر حکومت پهلوی هم بود که، در سال 1320 دردِ جانکاهِ اشغالِ کشور توسط متفقین را، در آن شرایط دشوار و غیرانسانی، تحمل کردند، و در مقابل، غم‌شان، تا حدی، به‌این تسکین یافت که آن متجاوزانِ خارجی، شرِ حکمرانِ ستمگر و مشروطه‌ستیز و مردم‌گریزِ وقت (رضاشاه) را، از سرشان کم کرده‌اند. هم‌چنان‌که، دومین و آخرین شاه پهلوی هم، که در استبدادگرایی، قانون‌گریزی و مردم‌ستیزی سبعانه، کمابیش همان مسیر پدر بدفرجامش را ادامه داده بود، در حالی که متوهمانه، تصور باطل می‌کرد که جامعه و مردم ایران را تا لبهِ تمدنِ بزرگ پیش برده است، با انقلاب سراسرگسترش‌یابنده مردم ایران، از قدرت کنار گذاشته شده و به‌بیرون از مرزهای جغرافیایی ایران پرتاب شد، تا سرنوشتِ حتی حقارت‌آمیزتری از پدرِ نگون‌سارش پیدا بکند! و این‌ سرنوشت‌های عبرت‌آموزِ بدفرجام، همه و همه، از استبدادگرایی، قانون‌گریزی، سرکوبگری و تقابلِ سبعانهِ آن دو شاهِ پهلوی، با کلیت جامعه ایرانی، نشأت می‌گرفت.

ارزیابی مبانی مشروعیت سلسله پهلوی

حاصل این‌که، برای شناختِ دقیق‌تر و مقرون به‌واقعیت‌ترِ تاریخی نقش و جایگاهِ هر دو شاه پهلوی و کلیت سلسله پهلوی در نزد جامعه ایرانی، و فهم منطقی‌ و عالمانهِ دلایلِ آنچه آن سرنوشت بدفرجام را برای آنان رقم زد، باید به‌سراغِ اسناد، متون و منابعِ دست اولِ تاریخی آن روزگار، برویم و سرشت و سرنوشتِ شاهان پهلوی را از نگاه و نگرشِ مردمانِ همان روزگارِ ایران، مورد ارزیابی و سنجش قرار بدهیم؛ تا بر ما آشکارتر گردد که آنچه، در سال‌های اخیر در قلم و زبانِ پهلوی‌گرایانِ داخل و بیرون از مرزهای جغرافیایی ایران، در نکوداشت و تحسین و تمجیدِ از کارنامه آن سلسلهِ فروافتاده، مرثیه‌سرایی می‌شود، در نزدِ مردمانی که آن روزگارِ 50 و چندساله را با گوشت و پوست و استخوان خود لمس کرده و زیسته بودند، افسانه‌های بی‌اساس و فاقدِ اعتنا و اعتباری بیش نیستند.

بنابراین قضاوت در باره رضاشاه و بلکه ارزیابی کارنامه دوره 20 ساله قدرتیابی و سلطنتِ او، مستلزم رجوعِ به‌اسناد و منابعِ متقن و دست اولِ همان روزگار است (در این راستا، کافیست نگاهی به‌روزنامه‌ها و نشریاتِ منتشره در ایران از فردای سقوط نهایی رضاشاه بیاندازیم)،‌ تا نشان داده شود، اکثر مردم ایرانِ آن روزگار، عزل و تبعید رضاشاه از ایران را، واقعه‌ای در مسیر رهایی خود از چنگ دیکتاتوری بی‌رحم درمی‌یافتند! تا جایی که حتی همان مجلس شورای به‌اصطلاح ملی وقت هم، که تمام نمایندگانش سرسپرده و البته منتخب دربار پهلوی و شخص رضاشاه بودند، قبل از آن‌که رضاشاه پایش را از خاک ایران بیرون بگذارد، زبان به‌انتقاد و ملامتِ شدید و صریح او گشودند و چه‌ها که در نکوهش و مذمتِ دوره سیاه حکمرانی دیکتاتورِ معزول بر زبان نراندند!

خلاصه این‌که، رضاشاه (که در سال‌های اخیر مرثیه‌سرایان در رثا و تحسین او اندازه نمی‌شناسند)، در آستانه حمله متفقین به‌ایران، چنان منفور کلیت جامعه ایرانی بود که، حتی انگلیسیان نابکار هم، که خاک ایران را اشغال کرده بودند، دریافته بودند که، با برکناری و بیرون انداختنِ رضاشاه مخلوع از ایران، خواهند توانست، درجاتی از نفرتِ ناشی از حمله سبعانه خود به‌ایران و تصرف کشور را، در نزد مردم ایران، کم کنند و تسکین دهند. چه این‌که، وقتی رضاشاه، دریافت، هدفِ اصلی و نهایی متفقینِ از حمله به‌ایران، گشودن راهی مطمئن برای انتقال سلاح، لجستیک و دیگر تدارکاتِ نظامی و غیرنظامی به‌داخل خاک شوروی بوده است، در روزهای پس از سوم شهریور 1320 و تا ساعاتِ آخری که ناگزیر از کناره‌گیری از سلطنت شد، بارها و بارها، به‌نزد نمایندگان سیاسی و اطلاعاتی- جاسوسی انگلستان در تهران، پیام فرستاد و التماس کرد، او را از سلطنت عزل نکنند،‌ که او قول می‌دهد، هر آنچه در توان دارد، در راستای اهدافِ ترانزیتی متفقین در سراسر خاک ایران، جانانه با آنان همکاری و همراهی نماید! اما، انگلیسی‌ها که قبلاً تصمیم خود را گرفته بودند، برای این‌گونه پیام‌های التماس‌گرانه شاه نگون‌بخت، کمترین اعتباری قائل نشدند که نشدند!

ارزیابی مبانی مشروعیت سلسله پهلوی

بدین‌ترتیب، رضاشاه را انگلیسی‌ها برانداختند و بردند؛ هم‌چنان‌که، خود در برآمدن او در سریر قدرت و سلطنت ایران نقشی مؤثر و بلکه تعیین‌کننده ایفا کرده بودند. برخلاف مدعای مرثیه‌سرایان سال‌های اخیر رضاشاه در داخل و بیرون از کشور، در میان اسناد، منابع، نوشته‌ها و آثار برجای مانده از مردمان آن روزگارِ ایران، حتی یک مورد هم نمی‌توان یافت که فردی از میلیون‌ها مردم وقتِ ایران زمین (جمعیت ایران در آن برهه از 20 میلیون هم عبور کرده بود)، از عزل و اخراج حقارت‌بارِ رضاشاه به‌بیرون مرزهای ایران ابراز تأسف و نارضایتی کرده، افسوس خورده باشد!

بگذریم از این‌که، بذرهای امیدی که در روز 25 شهریور 1320 و با رفتن رضاشاه از ایران، در میان جامعه ایران، در حال جوانه زدن بود، به‌دلایل گوناگون داخلی و خارجی، فرصت و شاید ظرفیتِ بسنده‌ای برای بالیدن و به‌تبع آن، نهادینه کردن و بارور ساختنِ شیوه دموکراتیک، قانون‌گرایانه و مردم‌سالارانه حکمرانی، در چارچوب قانون اساسی مشروطه و متمم آن، پیدا نکرد. محمدرضاشاه پهلوی که از همان سال‌های نخست سلطنت، در پیوند و ارتباط پیدا و پنهانِ با قدرت‌های خارجی و دسیسه‌گران قانون‌گریز داخلی،‌ تکاپوهای نامشروعِ روزافزونی را برای دستبرد در قانون اساسی مشروطه و دخالت و سهیم شدنِ فراقانونی در عرصه سیاست و حکمرانی، سامان داده بود، نهایتاً، در راهی افتاد و همان مسیری را طی کرد که قبل از او، پدرش رضاشاه، از آن عبور کرده، در سال‌های پایانی عمر، طعم تلخش را چشیده بود.

محمدرضاشاه پهلوی هم، می‌شود گفت، خیلی زود،‌ نشان داد، جایگاهی را که به‌یمن مساعدت و همراهی قدرتهای خارجی از پدر بدفرجامش به‌دست آورده است، نمی‌تواند و بلکه علاقه ندارد، در چارچوب قانون اساسی مشروطه و به‌تبع آن، با کسب مشروعیت و مقبولیت سیاسی از کلیت جامعه ایرانی، حفظ و ادامه دهد. او هم نظیر آنچه قبل از وی پدرش در پیش گرفته بود، ترجیح داد، از مشروعیت و مقبولیت سیاسی ناشی از اراده ملت ایران فاصله بگیرد و برای حفظ و تحکیم موقعیتش در رأس قدرت، به‌ابزارهای فراقانونی سرکوب و رعب‌افکنی در داخل کشور و اتکای بی‌حرف و حدیثِ به‌کشورهای سلطه‌جوی غرب روی آورد، که در این برهه اخیر، در شرایطِ دشوار موسوم به‌جنگ سرد و رقابت با اردوگاه سراسرگسترش‌یابنده کمونیسم به‌رهبری اتحاد جماهیر شوروی، حضور، نفوذ و بلکه سلطه بر جغرافیای سیاسی ایران را، ولو با برپایی نظامی سراسر سرکوبگر و مردم‌ستیز، ضرورتی چشم‌ناپوشیدنی،‌ ارزیابی می‌کردند. در چنین موقعیتی بود که محمدرضاشاه پهلوی، در سال‌های پس از کودتای 28 مرداد 1332، عطای مشروعیت و مقبولیت سیاسی در میان جامعه ایرانی را با صراحت و آشکاره‌گی بیشتری به‌لقایش بخشید و با حمایت غرب و در درجه اول آمریکا، در خارزارِ کارزار با مردمِ ایران افتاده، راهی بی‌بازگشت پیشه خود ساخت. تا جایی که در دو دهه 1340 و 1350، حتی به‌اعتراف خود شاه، زندان‌های حکومت، به‌طور مدام، پذیرای حداقل 2500 تا 3000 زندانی سیاسی بودند!

ارزیابی مبانی مشروعیت سلسله پهلوی

شاه البته که در طی این دو دهه بارها و بارها، هشدارها، نصایح و اندرزهای منتقدان سیاسی‌اش را، در میان اشخاص، جریانها و گروههای مختلف، مبنی بر ضرورت بازگشت به‌شیوه مشروطه و قانونی سیاست‌ورزی و حکمرانی نادیده گرفته، در سرکوب و از میان برداشتنِ باز هم بیشتر و فزاینده‌تر مخالفان و منتقدان خود، اصرار ورزید و هیچ هم درک نکرد که، برخلاف آنچه تصور می‌کرد، هر چه زمان بیشتری سپری می‌شود، فرصت‌های بازگشت و اصلاح مسیرِ انحراف‌آمیزی که در پیش گرفته بود، کمتر و کمتر می‌شود؛ و چنین بود که وقتی در آبان سال 1357، مجبور شد، منفعلانه، در صفحه تلویزیون ظاهر شود و متنی را که پبشاپیش برای تنظیم کرده بودند، روخوانی کرده و به‌ملت ایران خبر بدهد که «صدای انقلاب» آنان را شنیده است!

دیگر خیلی دیر شده بود. او هم مانند پدر نگون‌بختش وقتی دید کار از کار گذشته است،‌ به‌التماس کردن افتاده بود! (رضاشاه به‌انگلیسی‌ها التماس می‌کرد ولی محمدرضاشاه که با انقلاب مردم ایران مواجه شده بود التماسش را متوجه مردم ایران کرده بود). هم‌چنان که، بلافاصله هم، پاسخ‌اش را،‌ از رهبر انقلاب ایران، چنین دریافت کرد: «اولاً اینکه شاه به اشتباهات گذشته اعتراف می کند چیزی جز فریب و نیرنگ نیست و‏‎ ‎‏گمان کرده است به صرفِ اعتراف، ملت از او دست برمی دارد. و دیگر اینکه اگر مجرمی‏‎ ‎‏به گناه خود اعتراف نمود، بر حسب اعترافش باید محاکمه و مجازات شود. و دلیل اینکه‏‎ ‎‏به دروغ می گوید پیام انقلابی شما را شنیدم این است که اگر شنیده است که حتماً شنیده،‏‎ ‎‏پیام ملت به او در برابر مملکت این است که شاه و همۀ خاندان سلطنت باید کنار بروند.‏‎ ‎‏بنابراین اگر این پیام را شنیده و می خواهد به پیام ملت عمل کند، چرا کنار نمی رود، و‏‎ ‎‏سرنوشت مردم را به دست خودشان نمی سپارد؟ و دائماً خود را با سرنیزه بر مردم تحمیل‏‎ ‎‏می کند؟»

این خبر را به اشتراک بگذارید:
ارسال نظرات