پایگاه اطلاعرسانی مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ دکتر حسن غفوریفرد دار فانی را وداع گفت. او از مبارزان نهضت اسلامی و فعالان سیاسی بود که پس از پیروزی انقلاب مناصبی چون استانداری خراسان، نمایندگی مجلس، وزارت نیرو، ریاست سازمان تربیت بدنی و مشاورت ریاستجمهوری را بر عهده داشت.
مرحوم غفوریفرد در طول دوران حیات خود خاطراتش از مبارزات سیاسی و فعالیتهای پس از انقلاب را در گنجینه تاریخ شفاهی مرکز اسناد انقلاب اسلامی ثبت و ضبط کرده است.
به همین مناسبت در ادامه بخشی از خاطرات حسن غفوریفرد درباره حوادث دهه شصت از نظر میگذرد.
*** روایتی از مردمی بودن مسئولان در دهه شصت***
مرحوم غفوریفرد در خاطرات خود درباره رابطه مردمی خود در دوره استانداری خراسان ذیل خاطرهای میگوید: زیباترین خاطرات استانداری برای من، رابطهای بود كه با مردم داشتم. بعد از اینكه مدت استانداری من در سال 1360 بعد از حدود بیست ماه تمام شد، به تهران برگشتم و بعد از آن مسافرتهای زیادی به مشهد كردهام. از سال 1364 تا سال 1368، هر شب جمعه به مشهد میرفتم و تمام این مدت، مهمان مردم خوب مشهد بودم. با اینكه دانشگاه مهمانسرا داشت و من استاد مدعو آنها بودم و میتوانستم در مهمانسرای دانشگاه اقامت كنم، ولی در تمام مدت به محض اینكه به مشهد میرسیدم، مردم به استقبالم میآمدند و با اصرار مرا به منزلشان میبردند.
زمانی كه آقای هاشمی رفسنجانی رئیسجمهور شدند، به من دو پیشنهاد كردند: یكی ریاست سازمان تربیتبدنی و دیگری استانداری خراسان با اینكه پست ریاست تربیتبدنی، معاونت رئیسجمهور بود و با استانداری از نظر رده تفاوت زیادی داشت، ولی گفتم برای من استانداری خراسان از ریاست جمهوری هم شیرینتر است.
*** تعبیر جالب شهید رجایی در مواجهه با بنیصدر ***
غفوریفرد در بخش دیگری از خاطراتش روایت جالبی از اختلافات بنیصدر و شهید رجایی دارد: اولین اختلاف، انتخاب نخستوزیر بود. من چند بار راجع به این مسئله، با بنیصدر صحبت كردم. اولین انتخاب او مهندس میرسلیم بود، ایشان را به مجلس هم معرفی كردند، بعد كه فهمیدند میرسلیم رأی نمیآورد، پس گرفتند. بالاخره به توافق نرسیدند تا آنكه حكمیت شد و بالاخره قرار شد آقای رجایی نخستوزیر بشود. همه به خاطر دارند كه شهید رجایی در نطق اولش، موقع معرفی ایشان به مجلس، گفت: «من فرزند اسلام هستم، مقلد امام هستم و برادر رئیسجمهور». این جملهای بود كه از شهید رجایی همهجا نقل میشد، منتها روزنامهها و رسانهها بقیهاش را نقل نكردند.
*** اعتماد به توان جوانان ایرانی برای خودکفائی کشور***
حسن غفوریفرد در نیمه اول دهه شصت مسئولیت وزارت نیرو را بر عهده داشت. او در روایتهای خود از توانان جوانان ایرانی برای خودکفائی کشور روایتهای شیرینی دارد. غفوریفرد میگوید: نصب نیروگاههای گازی را به وسیلهی پرسنل ایرانی شروع كردیم. بعد هم نوبت به نصب نیروگاههای بخار رسید. به عنوان مثال، نیروگاه شهید رجائی اولین نیروگاه بخاری بود كه ما نصب قسمت زیادی از آن را در داخل كشور انجام دادیم.
نمونهی دیگر، خطوط فشار قوی نیروگاههای خوزستان بود كه از نیروگاه شهید عباسپور، به تهران برق منتقل میكرد. این خطوط از كوههای سر به فلك كشیدهی خرمآباد عبور میكرد. این منطقه بسیار صعبالعبور است و در زمستان چندین متر برف میبارد. معمولاً یكی از این دكلها در اثر شدت برف، طوفان یا بهمن بر زمین میافتاد و گاهی باید چندین ماه میگذشت تا برفها آب شوند و پیمانكارهای خارجی با هزینههای هنگفت، این دكلها را تعمیر میكردند.
یك بار در زمستان 1362 یكی از این دكلها افتاده بود و برق خوزستان به تهران منتقل نمیشد. در هر صورت من با هلیكوپتر به منطقه رفتم و درههای بسیار وحشتناكی را دیدم؛ درههای عمیق پوشیده از برف. شاید، یكی از معدود دفعاتی كه من در عمرم ترسیدم، آنجا بود. ولی در عین حال متخصصین ما در توانیر گفتند: «ما آمادهایم این خطوط را درست كنیم». من گفتم: «آن دكل افتاده را حذف كنید و مستقیم از دكل قبلی به دكل بعدی به طور موقت كابلكشی كنید تا زمستان تمام شود». یك روز به من خبر دادند كه آن خط نصب شد. گفتم: «خدا را شكر، آن دكل را حذف كردید؟» گفتند: «نه، دكل را نصب كردیم!» این جمله در ذهن من بود. نمیتوانستم باور كنم كه آنها حدود ده متر برف را جابهجا كردهاند و در آن عمق برف و در آن هوای سرد، مجدداً بتونریزی كرده و دكل را نصب كردهاند. این مسئله نشان داد كه اگر به متخصصین داخلی اعتماد بكنیم و شأن آنها را حفظ كنیم و به آنها شخصیت بدهیم، آنها میتوانند كارهای بسیار زیادی انجام دهند. همانطور كه در جنگ انجام دادند و الان هم برای سازندگی كشور این كارها را انجام میدهند. مشكلات بخش برق، یك نمونه از كارهای بزرگی بود كه با همت و تلاش جوانان متخصص و مستعد كشور حل شد.
*** استعفا از وزارت نیرو ***
حسن غفوریفرد درباره ماجرای استعفای خود از وزارت نیرو میگوید: سال آخری كه از وزارت نیرو بیرون آمدم، از اول سال تا آبان ماه كه آنجا بودم، 75 مسافرت به استانها داشتم. یعنی تقریباً، هفتهای سه بار به استانهای مختلف مسافرت میكردم، پروژهها را از نزدیك میدیدم و در جریان پروژهها قرار داشتم و كار آنها را پیگیری میكردم. با اینكه از لحاظ مالی بودجهای كه به ما میدادند خیلی ناچیز بود، باز هم در مورد آن بودجهی كم، سختگیری زیادی میكردند.
من نمیخواهم كسی را محكوم كنم، ولی در نهایت آنچه موجب شد، من از وزارت نیرو بیرون بیایم، همین سختگیریهای بیجا و شاید هم عمدی بعضی از دستگاههای دولتی بود. یك دفعه هم به آقای مهندس موسوی نامه نوشتم و گفتم سازمان برنامه میخواهد به من لطمه بزند، ولی عملاً به وزارت نیرو ضربه میزند. حالا كه بودجهی وزارت را نمیدهند، من كنار میروم. كسی را به جای من بیاورید كه با او خصومت و دشمنی نداشته باشند.
بعد از من، دكتر بانكی به این سمت منصوب شدند. یادم است دو سه روز بعد از آنكه از وزارت نیرو رفتم، دكتر بانكی به منزل ما زنگ زدند و گفتند: «آن دویست میلیون تومانی كه چند وقت بود، میخواستی بگیری و به تو نمیدادند، به من دادند. و آن پنجاه میلیون دلاری را هم كه به تو ندادند، به من دادند!» گفتم: «خوب، من به خاطر همین چیزها از وزارت بیرون آمدم».
زمانی كه آیتالله مهدویكنی نخستوزیر بودند (سال 1360)، من پیشنهاد كردم كه وزیر نیرو، جزواعضای شورای اقتصاد بشود. چون پروژههای بزرگی داشتیم و میبایستی این پروژهها در شورای اقتصاد مطرح میشدند تا راجع به آنها تصمیمگیری میشد.
تا سال 1364 كه من وزیر نیرو بودم، این كار انجام نشد. شاید روز شنبه و یا یكشنبه بود كه من از وزارت بیرون آمدم و روز دوشنبه یا سهشنبهی همان هفته، رادیو اعلام كرد: «وزیر نیرو به عضویت شورای اقتصاد درآمد!» یعنی در عرض چهار سال، علیرغم همهی این مشكلات، در شورای اقتصاد پذیرفته نشدیم، امّا بلافاصله و در همان هفتهای كه من رفتم، اعلام كردند، وزیر نیرو عضو شورای اقتصاد شد. دویست میلیون تومان پول در آن زمان، نصف یا حداقل بخش بزرگی از بودجهی وزارتخانه بود و در هر حال، در آن چهار سالی كه من در وزارت نیرو بودم و بعضی شبها مجبور میشدم همانجا بخوابم، این پول را به من ندادند.
در وزارت نیرو میخوابیدم و تخت هم نداشتم. روی زمین میخوابیدم. تا مدتی كف اتاق موكت نداشت. یعنی كف اتاق وزیر، بتون بود و هیچ پوشش دیگری نبود؛ مقداری از بتونهای كف اتاق كنده شده بودند و مهمانهایی كه میآمدند، پایشان لای آنها میرفت. بعد از اینكه، من به یك مسافرت خارج از كشور رفتم، رئیس دفترم، موكت خیلی ارزانی در اتاقم انداخته بود كه روی همان موكت، یك پتو پهن میكردم و بعضی شبها به علت حجم زیاد كار، در وزارتخانه میخوابیدم.
منبع: خاطرات حسن غفوریفرد، مرکز اسناد انقلاب اسلامی