پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ حجتالاسلام مهدوی خراسانی، از وعاظ و مبارزان نهضت اسلامی، یکی از حاضران و شاهدان قیام 15 خرداد 1342 بود. او در کتاب خاطرات خود که توسط موسسه فرهنگی هنری مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده حوادث آن دوران را اینگونه روایت میکند: شب پانزدهم خرداد در منزل بودم. حدود نیمه شب بود که دیدم در میزنند. در را که باز کردم دیدم شیخ عباس بقال است. گفت: «سرهنگ صادقی سلام رسانده و گفته است که امشب در خانه نمانید.» او اطلاع پیدا کرده بود که امام را هم میخواهند بگیرند. سرهنگ صادقی مرد مسلمان و خوبی بود که با روحانیت ارتباط داشت. گفتم: «نه، من هستم، نهایتا این است که میخواهند مرا بگیرند.»
فردا صبح یک مجلس در خیابان غیاثی (شهید سعیدی فعلی) داشتم که در آنجا منبر رفتم. در آنجا هم سخنان تندی علیه رژیم بیان کردم. یک نفر که خودش با ساواک همکاری داشت، بلند شد و با پرخاش اعتراض کرد که او را نشاندم. منبر تمام شده یا نشده بود که خبر رسید دیشب امام خمینی را در قم بازداشت کردهاند و مردم هم جلوی بازار قیام کردهاند و مأموران شاه دارند مردم را میکشند. اتفاقا از آقایان روحانیون حجتالاسلام صالحی خوانساری و حجتالاسلام صدری هم در آن مجلس حضور داشتند.
کشتار مردم توسط مأموران رژیم پهلوی
ما جمعیت را از آنجا به طرف بازار حرکت دادیم. در خیابان غیاثی دکانها باز بود. خیلی هوار کشیدم که «مردم! دارید پول جمع میکنید؟ باز هم که دنیاطلبی میکنید! مرجع تقلیدتان را گرفتهاند!» دكانها را تا نزدیکی خیابان ۱۷ شهریور بستیم و با سر دادن شعار حرکت کردیم.
ساعت ۱۰-۱۱ صبح یک وقت دیدیم یک کامیون پر از پاسبان جلوی ماست. کامیون تا نزدیک ما آمد، جمعیت متفرق شدند ولی بعضیها ماندند. ما را بازداشت کردند و انداختند داخل همان کامیون و بردند کلانتری که گمان میکنم آن موقع کلانتری شماره ۱۹ یا ۲۱ و در خیابان «جهان پناه» واقع بود.
ما در کلانتری بودیم که زد و خورد به خیابان جهانپناه، شهباز و میدان خراسان کشیده و بسیار شدید شد. همین که رئیس کلانتری چشمش به ما افتاد، شروع کرد به فحاشی و پرخاشگری که ما تا آخرین گلوله شلیک میکنیم، میزنیم، چه کار میکنیم و... در اینجا چون رئیس کلانتری خیلی خشن برخورد کرد، با خشونت به او گفتم: «ما تا آخرین قطره خون ایستادهایم!» او به دو سه نفر از ما که جلو ایستاده بودند سیلی زد و گفت: «ببریدشان زندان!»
وضعیت زندانیان 15 خرداد
ما را به زندانی در زیرزمین کلانتری بردند. اول پاسبانها خیلی به ما احترام میگذاشتند. کمکم زد و خوردها به این منطقه نیز کشیده شد و به همان مقدار اینها با ما بیشتر خشونت میکردند. حتی کار به جایی رسید که اینها میرفتند بیرون از مردم کتک میخوردند و باز میآمدند و با ما بیشتر بدرفتاری میکردند. مردم تا روی پلههای کلانتری آمده بودند که کلانتری را خلع سلاح کنند. مأموران هم که دیگر فشنگ نداشتند، داد میزدند که «فشنگ تمام شده، مردم آمدند و ...» خیلی ترسیده بودند. در همان موقع از ژاندارمری برایشان کمک رسید و زد و خورد خیلی شدید شد. آنها دسته دسته میشدند و میرفتند و با سر و کله شکسته بر میگشتند. از مردم هم عدهای شهید و زخمی شده بودند.
در همین کلانتری، استواری بود که خیلی قیافه خشن و خطرناکی داشت. وقتی ما را دید، اسلحهاش را در آورد، زانو زد و هدف گرفت تا ما را بزند. در این هنگام یکی از خود آنها او را از پشت گرفت، کشید عقب و گفت: «این همه بیرون کشتی حالا میخواهی اینها را هم بکشی؟!»
وقتی که ما را گرفتند، هنوز صبحانه نخورده بودیم و ظهر هم از ناهار خبری نشد. بعد ما را از زیرزمین بیرون آوردند. آشپزخانه کوچکی آنجا بود؛ ما را داخل آن، جا دادند. خرداد ماه بود و هوا خیلی گرم. بر تعداد بازداشتیها هم هر لحظه افزوده میشد به حدی که جای نشستن نبود و فقط میتوانستیم بایستیم.
ماجرای ملاقات آیتالله خوانساری از زندانیان 15 خرداد
یکی از وقایع دوران زندان، ملاقات زندانیان پانزدهم خرداد با آیتالله خوانساری در زندان بود. یک روز مأموران زندان آمدند گفتند: آقایان لباسهایتان را بپوشید چون ملاقات دارید. همه لباسهایمان را پوشیدیم. در را که باز کردند، طرف دیگر سالن جای پاکیزهای بود، ما را به آنجا بردند. بعد آیتالله خوانساری آمد.
اول یک ساواکی صحبت کرد و گفت: ما از آقایان عذر میخواهیم، اینجا به شما سخت میگذرد و چنین و چنان شده! در این هنگام آقای فلسفی رو به آیتالله خوانساری کرد و گفت: اینجایی که به دیدن ما آمدید جای ما نیست؛ جای ما مکان دیگری است و اصلا هم جای خوبی نیست و امکانات نداریم.
حضرت آیتالله خوانساری، حرف جالبی زد که بعدا هم ثابت شد. گفت: شما به مقامات بگویید اگر به درخواست ما اعتناء نمیکنید، حداقل برای خودتان فکری بکنید چرا که امروز ما در این زندان هستیم ولی ممکن است روزی خودتان در آن باشید، بنابراین امروز که زندان در اختیار شماست طوری آن را درست کنید که اگر روزی خودتان در آن زندانی شدید، بتوانید تحمل کنید.