مرکز اسناد انقلاب اسلامی

برچسب ها - بشاگرد
برشی از خاطرات سید رضا نیری
آقای والی تعریف می‌كرد فردای همان روز دیدم كه تعداد زیادی اسب‌سوار مسلح از كوه به طرف مقر ما سرازیر شدند، گفتم فاتحه‌ی ما خوانده شد و كارمان تمام است. موقعی كه آمدند و همگی در جلو مقر جمع شدند، من رفتم جلو، با یك آدم باصلابت و شجاعی مواجه شدم، او از من پرسید: عبدالله والی كیست؟ من جواب دادم: خودم هستم. وقتی كه گفتم من هستم، در واقع در عالم خیال خود را برای مردن و تیر خلاص آماده می‌كردم، اما او به من نگاه عمیقی انداخت و به یارانش اشاره كرد، و همه‌ آنها اسلحه‌های خود را جلوی مقر روی هم ریختند. سپس منوچهرخان گفت: این ما، این هم اسلحه‌های ما، شما برو برای ما امان‌نامه بگیر
کد خبر: ۵۶۵۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۱۴

تازه های کتاب