پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ حجتالاسلام والمسلمین شیخ حسین عمادی از مبارزین قدیمی، دارفانی را وداع گفت. ضمن تسلیت به مناسبت درگذشت این روحانی مبارز، زندگینامه و خاطرات آن مرحوم که در گنجینه تاریخ شفاهی مرکز اسناد انقلاب اسلامی ثبت و ضبط شده است منتشر میشود.
تولد، خانواده و تحصیل
مرحوم شیخ حسین عمادی در 7 مهر 1326 در قم متولد شد. پدرش آیتالله حاج محمد عمادی از بزرگان حوزه بود که اصالتی شاهرودی داشت و در ماجرای مسجد گوهرشاد نیز همراه مرحوم بهلول بود. او در این جریان دستگیر میشود و مدتی هم در زندان میماند و بعد از مدتی آزار و اذیت در نهایت به روستای مزج تبعید میشود. آن عالم ربانی در سال 1367 دارفانی را وداع گفت.
مادر شیخ حسین عمادی نیز از منسوبین به حجتالاسلام حکیمی شاهرودی بود و در جریان کشف حجاب بارها با شجاعت در برابر مامورین رضاشاه ایستادگی کرد. ایشان هم در سال 1361 از دنیا رفت.
مرحوم شیخ حسین عمادی پس از تحصیلات مقدماتی، آموزش خط و چهار عمل اصلی ریاضی را نزد حجتالاسلام سلطانی خراسانی آموخت و کتاب جامع التمثیل را نزد پدر فراگرفت. او کم کم به تحصیل دین علاقمند شد. دروس مقدماتی را نزد پدر و آیتالله توحیدی آموخت و از محضر حجتالاسلام حجازی طبسی، حجتالاسلام مدرس افغانی و حجتالاسلام ذبیحالله نیشابوری تلمذ کرد. و در سال 1337 در نجف به دست آیتالله العظمی شاهرودی از مراجع این شهر، عمامه بر سر گذاشت. شیخ حسین عمادی همچنین از درس آیتالله شهید مدنی و آیتالله سید کاظم حائری بهره برد. سرانجام در مرداد 1342 به ایران آمد و در راه نهضت امام به مبارژه علیه رژیم پهلوی پرداخت که در این راه به مراتب از سوی رژیم دستگیر، تبعید و ممنوعالمنبر شد.
نخستین دیدار با امام خمینی
حجتالاسلام والمسلمین عمادی درباره نخستین دیدار خود با امام میگوید: حدود ساعت ده شب هجده فروردین 1343 صدایی بلند در مدرسه شنیدم. در حجره را بازکردم. دیدم طلبهای جلوی در ورودی راهروی مدرسه فریاد میزند: آیتالله خمینی از زندان آزاد شدند. طلاب یکی پس از دیگری از حجرهها خارج شدند. من هم به همراه آنها به طرف منزل آیتالله خمینی حرکت کردم و وارد منزل شدم. دست ایشان را بوسیدم.
من کنار دیوار ایستادم و سرگرم نگاه ایشان شدم. در همان مرتبه اول شیفته ایشان شدم. بعد از مدتی به مدرسه برگشتم. بنا شد مدرسه فیضیه جشنی به مناسبت بازگشت امام به سادات سه روز بگیرد. من هم در این جشن حضور فعالی داشتم و از مهمانان پذیرایی میکردم.
بعد از چند روز مطلع شدم که قرار است آیتالله خمینی در منزل سخنرانی کنند. به منزل ایشان رفتم و در برابر ایشان کنار حوض نشستم. در مدتی که امام در زندان و در منزل داوودیه تهران بودند، دستگاه حاکمه دروغهایی گفته بود، به این لحاظ لازم بود امام به یاوه سراییها پاسخ بدهند. قرار شد امام در مسجد اعظم قم سخنرانی کنند. درست به یاد دارم که وقتی امام به طرف مسجد میآمدند، تعداد چشمگیری گوسفند و گاو جلوی ایشان قربانی شد و مردم و طلاب با شور و شوق خاصی از ایشان استقبال کردند. من در مقابل منبر نشستم. یعنی پای همان عکسی که امام دست خود را روی منبر بلند کرده است، از جمله مسائلی که به یاد دارم امام فرمود: «کدام روحانیت با شما توافق کرده. روحانیت هرگز با شما کنار نخواهد آمد.» این سخنرانی در تاریخ 29 فروردین 1343 ایراد شد.
توزیع رسالهی امام
یکی از فعالیتهای مبارزاتی حجتالاسلام عمادی توزیع رساله امام بود. وی دراینباره میگوید: حجتالاسلام آقای حلبی کاشانی به اتفاق راستی کاشانی به مشهد مشرف شدند. در آنجا صحبت از رساله و ملحقات و حاشیه عروه امام شد. پیشنهاد کردند که ما رسالهها و سایر مکتوبات را برای شما میفرستیم و شما در مقابل آن را توزیع کنید. قبول کردم. ایشان آنها را به وسیله اتوبوس میفرستادند. گاه نیز خودم میرفتم یا دیگری را میفرستادم تا بیاورند. آنها را جایی میگذاشتم و کم کم توزیع میکردم.
حجتالاسلام عمادی که چند مرتبه توسط رژیم پهلوی دستگیر و شکنجه شده بود درباره نخستین دستگیری خود میگوید: در آستانهی تاجگذاری شاه و فرح، عدهای را که احتمال میدادند حرکتی یا تبلیغاتی راجع به تاجگذاری و هزینه سنگین آن و کارهای خلافشان داشته باشند، با توجه به فقر و گرسنگی مردم، دستگیر کردند که از آن جمله من بودم، تا ما را روانهی زندان نمایند.
درست در شب هفده رجب در 3 مهر 1346 مأموران ریختند و مرا دستگیر کردند و به ساواک قم بردند. آن هم در اتاقی که فقط یک تخت در آن بود، دستبند زدند و به تخت بستند. پس از مدتی که روی زمین و در هوای سرد خوابم برد، یک مرتبه دستبند تنگ شد و دست هایم به شدت درد گرفت. مأموری روی تخت خوابیده بود، به او گفتم دستم درد می کند. در اینجا او شروع به فحاشی و اهانت کرد و ناگزیر تحمل کردم. اذان صبح شد. گفتم میخواهم نماز بخوانم، باز شروع به فحاشی بسیار زننده و تند کرد. صبح شد. همانطور که یک پهلو روی زمین افتاده بودم و خوابم برده بود، لگدی به من زد که من از جا بلند شدم و نامه قرار بازداشت در خصوص اقدام علیه امنیت کشور را امضا کردم. گاهی افرادی را میآوردند که توان راه رفتن نداشتند، آنان را کشانکشان توسط سربازها میآوردند. در زندان هر زمان که کسی را میبردند، ما دستهجمعی برای او دعا میکردیم، تا زمانی که او را برگردانند یک حالت نگرانی در آنجا حکمفرما بود.
دومین دستگیری
مرحوم عمادی به یاد میآورد: دستگیری دوم اینجانب در 26 اردیبهشت 1352 در مشهد صورت گرفت. مشغول تعمیرات منزل بودیم که ماموران ساواک وارد شدند و به جستجو (برای پیدا کردن اعلامیه و اطلاعیه امام خمینی) پرداختند. زیر زمین را هم گشتند، ولی ما اثاثیه را در منزل همسایه گذاشته بودیم، چند عدد اطلاعیه هم باقی مانده بود که همراه با وسایل در منزل همسایه بود، در منزل چیزی پیدا نکردند.
فردای آن روز مرا به زندان ساواک برای بازجویی بردند و همین موضوع را سوال کردند. اظهار بیاطلاعی کردم که شروع به شکنجه کردند. مسعودی و بهرامی هر دو مرا میزدند، آن قدر زدند که بیهوش شدم. بعد از مدتی به هوش آمدم و گفتند: توسط تو این اطلاعیه توزیع شده است؟ تکذیب کردم. آن قدر زدند که پاهایم زخمی شد. یک بار بیاختیار گفتم: یابن العسکری نظری کن. مسعودی گفت: «چی گفتی؟» گفتم: یا بن العسکری نظری کن، گفت: «اگر هست بگو بیاید به دادت برسد»...
شایان ذکر است که بعد از انقلاب، مسعودی دستگیر شد و خانمش چند بار به منزل ما آمد که رضایت بدهید. گفتم: از هر چه شکنجه کرده راضی هستم، اما از جملهای که گفت راضی نیستم. وقتی دادگاه تشکیل شد، مرا دعوت کردند. دیدم مسعودی هم آنجاست و جمعیت زیادی حاضر شدهاند. رو کردم به مسعودی و گفتم: مرا میشناسی؟ گفت: «بلی» گفتم: از شکنجههای زیاد تو و بهرامی در حق خود میگذرم، اما از آن جمله که من هنگام شکنجه گفتم و "یابن العسكری نظری کن" و تو گفتی اگر هست بگو بیاید به دادت برسد، راضی نیستم. اکنون این دادگاه است که تصمیم میگیرد. حاضران هم بسیار ناراحت شدند و مسعودی محکوم به اعدام شد و حکمش اجرا گردید.
حضور در تظاهرات
حجتالاسلام عمادی در بخش دیگری از خاطراتش میگوید: پس از آزادی از زندان در سال 57 به مشهد آمدم و سیل خروشان مردم در راهپیمایی شرکت کردم. روی دستها بالا میرفتم و شعار میدادم. سر چهارراه نادری و میدان شاه افراد را به شرکت در راهپیمایی ترغیب میکردم.
آقایان خامنهای، هاشمینزاد و محامی دیگر به منزل نمیرفتند، من هم دیگر به منزل نمیرفتم. روزها برای مقابله با تانکها سیم خاردار تهیه میکردیم و زیر چرخهای آنها میانداختیم.
خانمم درباره آن روزها به من گفتند: «مدتی بود که به منزل نمیآمدی. روزی در راهپیمایی دیدم که لباسهایت کثیف شده است که گفتم فردا چهارراه نادری برای شما لباس میآورم و آوردم زیر چادرم. تمام لباسهایت را عوض کردی و رفتی، مدتی بود که من فقط تو را در سر دستهها مشغول شعار دادن میدیدم...»