مرکز اسناد انقلاب اسلامی

برچسب ها - آمبولانس
"خاطرات ناب"
باز هم‌ عباي‌ امام‌ گير كرد عبا را كشيدم‌ و گفتم‌: «آقا عبا نمي‌خواهد.» عباي‌ امام‌ را زير بغلم‌ گرفتم‌ و خيلي‌ سريع‌ بغل‌ راننده‌ نشستم‌ و گفتم‌: «برو.» گفت‌: «كجا؟» گفتم‌: «از بهشت‌زهرا بيرون‌ برو.» كمك‌ ماشين‌ را زد و از پستي‌ و بلندي‌ سنگ‌هاي‌ قبر ماشين‌ حركت‌ كرد و آژير مي‌كشيد و از بلندگوي‌ آمبولانس ‌ مي‌گفتم‌: «برويد كنار حال‌ يكي‌ از علما به‌هم‌ خورده‌، بايد او را به‌ بيمارستان‌ برسانيم‌.» اگر مي‌فهميدند امام‌ داخل‌ آمبولانس ‌ است‌، آمبولانس ‌ را تكه‌ تكه‌ مي‌كردند.
کد خبر: ۵۳۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۱۱/۱۲

تازه های کتاب